«مهسا»
شد چارده،
لبریز میشد سینی سیمین آسمان.
مهتاب از هر سوی آن آرام میچکید.
با دیدنِ مهتاب، مهسا زنده شد در پیشِ چشمِ من
ماهی چنین زیبا کسی هرگز ندیده بود.
مهسا دمید و سینی سیمین آسمان
میگشت ناپدید.
ماهِ زمین بر جای ماه ِ آسمان نشست
شد آسمان لبریز رشک و خشم
ابر سیه، این بردهی گردون سنگدل
بر بست بر گردونهاش بادی ز نیمروز
آراست لشکری
رخسارشان تیرهتر از شبه
دلهایشان از تیرگی، میکرد روی چهره را سپید.
آنگونه باریدند تیر از چلّهی کمان،
کان چهرهی زیباتر از مهتاب آسمان
پوشیده شد از تیر خشمشان.
بیدار شد خِرَد
من آمدم به خود
مهسا دگر در آسمان نبود.
ابر سیاه و زشترو او را ربوده بود.
من بودم و افسوس و آه و درد
بر درد من خندید آذرخش
ابر دلم چون ابر آسمان،
هر چیز را از چشم من میکرد ناپدید.
لبریز میشد گودی چشمان من ز خون
خوناب از هر سوی آن آرام میچکید.
مهدی سلحشوری
(سال 72 )
شد چارده،
لبریز میشد سینی سیمین آسمان.
مهتاب از هر سوی آن آرام میچکید.
با دیدنِ مهتاب، مهسا زنده شد در پیشِ چشمِ من
ماهی چنین زیبا کسی هرگز ندیده بود.
مهسا دمید و سینی سیمین آسمان
میگشت ناپدید.
ماهِ زمین بر جای ماه ِ آسمان نشست
شد آسمان لبریز رشک و خشم
ابر سیه، این بردهی گردون سنگدل
بر بست بر گردونهاش بادی ز نیمروز
آراست لشکری
رخسارشان تیرهتر از شبه
دلهایشان از تیرگی، میکرد روی چهره را سپید.
آنگونه باریدند تیر از چلّهی کمان،
کان چهرهی زیباتر از مهتاب آسمان
پوشیده شد از تیر خشمشان.
بیدار شد خِرَد
من آمدم به خود
مهسا دگر در آسمان نبود.
ابر سیاه و زشترو او را ربوده بود.
من بودم و افسوس و آه و درد
بر درد من خندید آذرخش
ابر دلم چون ابر آسمان،
هر چیز را از چشم من میکرد ناپدید.
لبریز میشد گودی چشمان من ز خون
خوناب از هر سوی آن آرام میچکید.
مهدی سلحشوری
(سال 72 )