روز شنبه ساعت هشت صبح به سمت کتابخانه دانشگاه میروم، پلهها را یکی پس دیگری طی میکنم که ناگهان صدایی در گوشم میپیچد، ببخشید، میشود تا دانشکده علوم انسانی همراهم باشید. صاحبصدا اوست که خیلی هم در دانشگاه معروف شده است.
دستش را میگیریم، دستم را محکم میفشارد. یاد کودکیهایم میافتم، زمانی که ترس از گم شدن داشتم. بعد از گذشت چند پله، یخمان آب و گفتوگو شروع میشود.
علی، دانشجوی سال آخر کارشناسی ادبیات عرب است، با تسلط و محکم صحبت میکند. قد متوسط و ظاهر آراستهای دارد.
آرامآرام قدم برمیدارد شاید از پله یا چالهای میترسد و درد افتادن را تجربه کرده است. گاهی در تنهایی چشمهایم را میبندم و خود را در سیاهی مطلق فرض میکنم، چقدر ترسناک است. میشنوید، لمس میکنید اما نمیتوانید تصویری از آن در ذهن داشته باشید، به قول ژوزه ساراماگو شاید فقط در دنیای کورهاست که همهچیز همانی است که واقعاً هست.
کنجکاو میشوم تا با چشمهای علی اطراف را ببینم. از زمین و آسمان ریسمان بافتم تا بتوانم سؤالاتم را بپرسم. در دلم خدا خدا میکنم که توهین تلقی نکند و آرام زیرلب، زمزمهکنان میگویم: علی آقا چرا درس میخوانی، برایت سخت نیست؟
میخندد، کمی مکث میکند و میگوید فرق من و تو در یک جفت چشم است، تو ظاهر را میبینی و من روح آدمها را به تماشا مینشینم.
مدتی در مدرسه کودکان استثنایی درس خواندم ولی با خودم گفتم من هم باید بین مردم باشم و تصمیم گرفتم به مدارس عادی بروم و از آدمها فرار نکنم. معمولاً در مدرسه، کتابها به خط بریل است و کتابهای صوتی نیز به نابینایان داده میشود. گاهی خواهرم متن کتابها را میخواند و من نیز به خط بریل تایپ میکردم.
از امکانات دانشگاه برای روشندلان میپرسم، میگوید: کتابهای دانشگاه به خط بریل نیست و کتابخانه صوتی نداریم. دانشگاه میتواند آرشیوهای موجود را جمعآوری کند. برای تهیه کتاب باید به تهران مراجعه کنم. رفت وآمد برای روشندلان سخت است.
کمی مکث میکند بعد با عصبانیت میگوید: من دربارهٔ حداقل امکانات برای روشندلان صحبت میکنم. در دانشگاههای تهران برای دانشجویان کار دانشجویی تعریف میشود، دانشجویان کتابهای من روشندل را میگیرند و به صوت تبدیل و از دانشگاه حقوق اندکی دریافت میکنند. البته دانشگاه در بحث تغذیه و اسکان به روشندلان تسهیلاتی قائل میشود.
بحث را عوض میکنم و از تفاوت دنیا خودش با بقیه میپرسم، میگوید: من با قضیه کنار آمادهام. وقتی نمیتوانم عکسی را ببینم به آن فکر نمیکنم. چیزی بهنام رنگ برای من معنا دارد و به رنگ خاصی علاقه ندارم. ترجیح میدهم فکرم را صرف چیزهایی کنم که درکی از آن داشته باشم.
از ناملایمات آدمها میپرسم، میگوید: بعضی انسانها باید قبول کنند ما هم توانستهایم وارد دانشگاه شویم، چه بخواهند و چه نخواهند سازمان سنجش ما را قبول کرده است. بعضی از اساتید فقط حضور ما را در لیست آموزش محدود میکنند. تبعیض نیز شامل حال ما نابینایان شده است.
باد سرد پاییزی، برگهای زرد از درخت افتاده را به حرکت درمیآورد. چند قدم بیشتر تا دانشکده علوم انسانی فاصله نداریم و یک سؤال دیگر ذهنم را قلقلک میدهد. میپرسم آیندهات را چطوری میبینی، میخندد و میگوید: یادت رفته من نابینا هستم و نمیتوانم چیزی را ببینم. در آینده میخواهم دبیر عربی شوم و تا دکترا، ادامه تحصیل بدهم. به موسیقی هم علاقه دارم و میخواهم ارگ زدن را بیاموزم.
جلوی در دانشکده باهم خداحافظی میکنیم و علی به سمت کلاسش میرود، با خود فکر میکنم چرا ما خود را بینا میدانیم و امثال علی را نابینا میخوانیم، شاید روزی بفهمیم ما نابینا بودهایم و فکر میکردیم بینا هستیم.
انتهای پیام