کنار پنجره ی یک اتوبوس
با احساسات سرکش که مهار نمی شود
نگاه می کنم شهررا
شهری پراز درختان شناسنامه دار
این جا ایستگاه به ایستگاه
تنهایی آدم ها تغییر می کنند
باید مثل بچه دلفینی در اقیانوس زندگی کرده باشی
یا چون نیلوفری غمگینی درآغوش رود
تا بفهمی چه می گویم
می خواهم چوپانی باشم
که صبح به صبح
شبدرها را به گوسفندان تعارف کنم
و شب به شب
راز خوشبختی ام را بگویم به سنگ ها
تا کمتر احساس غربت کنم
که این گونه دچارم به پنجره های این اتوبوس
اتوبوسی که راننده اش همیشه فریاد می زند
ایستگاه آخر است
نادر ابراهیمیان
با احساسات سرکش که مهار نمی شود
نگاه می کنم شهررا
شهری پراز درختان شناسنامه دار
این جا ایستگاه به ایستگاه
تنهایی آدم ها تغییر می کنند
باید مثل بچه دلفینی در اقیانوس زندگی کرده باشی
یا چون نیلوفری غمگینی درآغوش رود
تا بفهمی چه می گویم
می خواهم چوپانی باشم
که صبح به صبح
شبدرها را به گوسفندان تعارف کنم
و شب به شب
راز خوشبختی ام را بگویم به سنگ ها
تا کمتر احساس غربت کنم
که این گونه دچارم به پنجره های این اتوبوس
اتوبوسی که راننده اش همیشه فریاد می زند
ایستگاه آخر است
نادر ابراهیمیان