بسان کودکی که از مار می ترسد
دلم از دوری ات بسیار می ترسد
تومیخندی و من از ترس میلرزم
ز بدرودت دلم هر بار می ترسد
چه بیزارم ز هر چه بین ما باشد
نگاهم از در و دیوار می ترسد
بگو لحظه بلحظه دوستت دارم
دلم از وحشتٍ اٍنکار می ترسد
نگو با من خداحافظ، چشممن
رسد تا لحظه ی دیدار می ترسد
منو مستی و لبهای تو میدانیم
چرا آن بیخبر زین کار می ترسد
بده جامی رهایم کن از این ترس
که تا باشد دلم هوشیار می ترسد
تو ازترسٍ نگاهٍ منتظر آخرچه میدانی
که از هجرانٍ دل آزار می ترسد
نمیترسد ز سوختن شمع دل اما
نباشد شعله با او یار می ترسد
پژند.
دلم از دوری ات بسیار می ترسد
تومیخندی و من از ترس میلرزم
ز بدرودت دلم هر بار می ترسد
چه بیزارم ز هر چه بین ما باشد
نگاهم از در و دیوار می ترسد
بگو لحظه بلحظه دوستت دارم
دلم از وحشتٍ اٍنکار می ترسد
نگو با من خداحافظ، چشممن
رسد تا لحظه ی دیدار می ترسد
منو مستی و لبهای تو میدانیم
چرا آن بیخبر زین کار می ترسد
بده جامی رهایم کن از این ترس
که تا باشد دلم هوشیار می ترسد
تو ازترسٍ نگاهٍ منتظر آخرچه میدانی
که از هجرانٍ دل آزار می ترسد
نمیترسد ز سوختن شمع دل اما
نباشد شعله با او یار می ترسد
پژند.