کسی روی خود از خورشیدِ عالمتاب می گیرد
نگاهِ خسته اش را با کراهت قاب می گیرد
میان دوست یا دشمن مردّد می شود گاهی
سراغی از کلامی ساده و جذّاب می گیرد
نمی خواهد، ولی زل می زند بر آینه شب ها
بجای شعرِ حافظ، فال با سهراب می گیرد
زمان دور خودش چرخید و او اصلا نمی داند
حواس اش را چگونه خلسه هایی ناب می گیرد!
کسی با زور می خندد به تصویری غریبانه
سرش در دست هایش رعشه ی اعصاب می گیرد
سر از جایی درآورده که فکرش درد می زاید
تقاصِ مردنِ اندیشه را از خواب می گیرد
سهیلا_مولاوردی