پس بـرایـم دامِ پـاره پـاره افـــکـــنــدی چرا
پس به دست و پایِ من چیزی نمی بندی چرا
یک خط ازآن قصه یِ طنزِ مرا خواندی ولی
مــانــده ام مــانـنـد اول ها نـمـی خندی چرا
مــن هـمـان اسـفـنـدیِ احسـاسیِ نازک دلم
مـاهِ مــن ! سـنـگـینـدلی با مـاهِ اسفندی چرا
روی دوشِ خاطرت چون برگ کاهی ام سَبُک
رویِ دوشِ صبرِ من چون کـوهِ الـوندی چرا
دل به دستِ خود بهشتی کردی و رفتی ازآن
پس بـهشـتم گشـته بی حـورِ خـداوندی چرا
▣ احمد آذرکمان ـ مهر ٩١
پس به دست و پایِ من چیزی نمی بندی چرا
یک خط ازآن قصه یِ طنزِ مرا خواندی ولی
مــانــده ام مــانـنـد اول ها نـمـی خندی چرا
مــن هـمـان اسـفـنـدیِ احسـاسیِ نازک دلم
مـاهِ مــن ! سـنـگـینـدلی با مـاهِ اسفندی چرا
روی دوشِ خاطرت چون برگ کاهی ام سَبُک
رویِ دوشِ صبرِ من چون کـوهِ الـوندی چرا
دل به دستِ خود بهشتی کردی و رفتی ازآن
پس بـهشـتم گشـته بی حـورِ خـداوندی چرا
▣ احمد آذرکمان ـ مهر ٩١