هرچند مرگ خود غزلی عاشقانه است
برای آنکه چاره ندارد نشانه است
ابری که بی بخار بماند تمام عمر
ای دوست زنده ماندن او احمقانه است
دستان پینه بسته ی مردان کارگر
غمگین ترین ترانه ی این آشیانه است
زخمی که بی نصیب نبود از نمک زدن
حتی اگر عسل بگذاری بهانه است
در مجلسی که سنگ بهای نشستن است
چیزی که سهم ما نشود آب و دانه است
من را خیال عشق تو انداخت از نفس
در جاده ای که انتهایش قهوه خانه است
برای آنکه چاره ندارد نشانه است
ابری که بی بخار بماند تمام عمر
ای دوست زنده ماندن او احمقانه است
دستان پینه بسته ی مردان کارگر
غمگین ترین ترانه ی این آشیانه است
زخمی که بی نصیب نبود از نمک زدن
حتی اگر عسل بگذاری بهانه است
در مجلسی که سنگ بهای نشستن است
چیزی که سهم ما نشود آب و دانه است
من را خیال عشق تو انداخت از نفس
در جاده ای که انتهایش قهوه خانه است