(قیامت وهمسایه بینوا )


(قیامت وهمسایه بینوا )

(قیامت و همسایه بینوا ) ای که مینازی به حسن و دولت دنیای خویش غافلی از شام تاریک شب یلدای خویش باورت باشد از این دنیای فانی میروی گه به پیری میرسی گاهی جوانی میروی این جهان فانی شود باقیشاعر:ماشاءالله پوردامغان اعمی

(قیامت و همسایه بینوا )

ای که مینازی به حسن و دولت دنیای خویش
غافلی از شام تاریک شب یلدای خویش

باورت باشد از این دنیای فانی میروی
گه به پیری میرسی گاهی جوانی میروی

این جهان فانی شود باقی جلال کبریاست
زنده وجاوید، ذات خالق بی انتهاست

وانگهی از این جهان رفتی وگشتی تو هلاک
متخلخل می شود اجزای تو در زیر خاک

پوست وگوشتت میخورد در زیر خاکت مار ومور
طعمه ی موران شود آن کینه وکبر وغرور

گر که خوش باشی ز اخلاق و،وگر تند است خوی
این همان ماند زتو در این جهانت موی موی

استخوانت میشود پامال پای کوزه گر
گه صراحی میشود گاهی شود شیئی دگر

بار دیگر زنده می گردی به فرمان خدا
در قیامت می شوی با کارهایت آشنا

ذره ذره بند بند تو به امر کردگار
متکلم میشود با قدرت پروردگار

جملگی اجزای تو می آیدش پای حساب
هر سؤا لی را بگوید تک تک اجزاء جواب

دست میگوید نکردم بی نوا را دستگیر
حال پاداشم شده نار الیم وزمهریر !

چشم میگوید بدیدم آن فقیربی نوا
اندرون را پر نمودم ازشراب و از غذا

گوش میگوید شنیدم نا له ی طفل یتیم
چون گذر کردم فتادم من به نار و این جهیم

نوبت بینی رسد گوید که بوی زعفران
بر مشامم میرسیده روز وشب در هر زمان

سفره ام با مرغ وماهی زینت وآراسته است
بوی انواع غذا از مطبخم بر خاسته است

لیک یک همسایه بی مال و منالی داشتم
بخت و اقبال ورا مانند خود پنداشتم !!!

هر زمان از بیت همسایه نسیمی میوزید
بوی نان سوخته بر این مشامم میرسید

ازقضا روزی برفتم سوی بازار وخرید
آن زن همسایه با انبان خود از ره رسید

او نهاده نزد بقالی ظروف خود گرو
تا شب عیدی پزد بر طفلکان خود پلو

چشم من میدید وگوش من شنید این ماجرا
کی ترحم می نمودم بر فقیر بی نوا

پای آن خواجه زبانی بر تکلم باز کرد
ماجرای روزگار زندگی آغاز کرد

گفت ، روزی من به ویرانه قدم بنهاده ام
از تعجب هوش از مغزم پرید افتاده ام

مرغ مرداری که من کردم به ویرانه رها
آن زن همسایه آمد کرده پرهایش جدا !

سوی خانه برد وتا طبخش نماید بهر شام
چونکه فرزندان او بودند آن شب بی طعام

من به خود لرزیدم واما نکردم چاره ای
دیدم آن صحنه نکردم یاری بیچاره ای

آرزو دارم دمی دیده به دنیا واکنم
چاره ای بر آن زن درمانده ی تنها کنم

خواجه چون بودی در این دنیا درختی بی ثمر
آن جهان دیگر ندارد ناله های تو اثر !!!

تا که هستی در جهان باید تو فکر آن کنی
راه حلی ، چاره ای ، برمردم نالان کنی

ناله و افسوس وآهت در قیامت کار نیست
چاره و در مان آن زن در پی گفتار نیست

در عمل کاری بکن تا زنده هستی در جهان
نام نیک ازتو بجاماند وباشی جاودان !!!

بشنو از (اعمی) بگوید این جهان فانی شود
پایدار وجاودانی ذات یزدانی شود

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


هشدار روسیه به آمریکا درباره مصادره دارایی‌های این کشور