چه روزها که بهانه ام بودی
بر نقاشی روزهایم
واژه ها تشنه ماندند
تیره
رانده شدند
به شعری که دیوانه ی سپید بود
.
.
.
بی خبری
مرحم بود بر سینه
وقتی که چشم
خود را حبس
در قطره ای باران میدید
.
.
.
افسوس
هوای این بوم هم
به شام آخر رسید
هر چقدر هم که نقاش باشم
دوباره رنگها
در مسیر دستهایت
چکه خواهند کرد
.
.
.
و من
تو را مانند نخی بلند و سرخ
بر درختان خیال خواهم بست
تا شاید
بر قشنگترین لحظه هایم
بی تاب بپیچی
با هم گم شویم
در نقطه های مست بیکران
.
.
.
رها باش…..
رها شو…..
که لحظه زنده نمی ماند
بر دگمه هایی
که بر پیراهن بهارم
بسته مانده اند…..
#مستانه_دادگر
#ماهور
بر نقاشی روزهایم
واژه ها تشنه ماندند
تیره
رانده شدند
به شعری که دیوانه ی سپید بود
.
.
.
بی خبری
مرحم بود بر سینه
وقتی که چشم
خود را حبس
در قطره ای باران میدید
.
.
.
افسوس
هوای این بوم هم
به شام آخر رسید
هر چقدر هم که نقاش باشم
دوباره رنگها
در مسیر دستهایت
چکه خواهند کرد
.
.
.
و من
تو را مانند نخی بلند و سرخ
بر درختان خیال خواهم بست
تا شاید
بر قشنگترین لحظه هایم
بی تاب بپیچی
با هم گم شویم
در نقطه های مست بیکران
.
.
.
رها باش…..
رها شو…..
که لحظه زنده نمی ماند
بر دگمه هایی
که بر پیراهن بهارم
بسته مانده اند…..
#مستانه_دادگر
#ماهور