قضاوت ممنوع
تو جای من نیستی
تا لمس کنی
که
چشم هایت قلبم را از جا کند
مرا رها کن به سان پرنده ای سبکبال
بگذار خاطراتت
نوازش کنند موریانه ی روحم را
تو زلیخا بودی و من یوسف گمگشته
در نگاهم اشک مناجات می کرد با دیوار خداوندگار خویش
در سوی پیکان تو
اما
ریسه های دندان های سپیدت عشق بازی می کرد با چشم های سنگینم
تو جای من نیستی
تا لمس کنی
که
چشم هایت قلبم را از جا کند
مرا رها کن به سان پرنده ای سبکبال
بگذار خاطراتت
نوازش کنند موریانه ی روحم را
تو زلیخا بودی و من یوسف گمگشته
در نگاهم اشک مناجات می کرد با دیوار خداوندگار خویش
در سوی پیکان تو
اما
ریسه های دندان های سپیدت عشق بازی می کرد با چشم های سنگینم