در این شب ظلمانی ام من ماه را گم کرده ام
اندر خم این کوچه ها من راه را گم کرده ام
رفتم به راه او که تا معشوق را پیدا کنم
یوسف میان چاه شد من چاه را گم کرده ام
گفتم گدا رویی کنم چون او تفقّد میکند
گشتم گدای رویش امّا شاه را گم کرده ام
با دل به راه عاشقی من در بیابان تاختم
بیدل شدم در بادیه همراه را گم کرده ام
جان بی تو آمد روی لب با چشم زاری و طلب
معشوق من چون نیستی درگاه را گم کرده ام
پیش تو ما را منزلت بود و کنون در منزلت
درویشوارم این چنین،چون جاه را گم کرده ام
یک لحظه شد دیدار تو بهر دلم بس مغتنم
من با تغافل لحظهء کوتاه را گم کرده ام
بی تو روا کی باشد آخر خنده بر لبهای من
زجری مدام این زندگی دلخواه را گم کرده ام
اندر خم این کوچه ها من راه را گم کرده ام
رفتم به راه او که تا معشوق را پیدا کنم
یوسف میان چاه شد من چاه را گم کرده ام
گفتم گدا رویی کنم چون او تفقّد میکند
گشتم گدای رویش امّا شاه را گم کرده ام
با دل به راه عاشقی من در بیابان تاختم
بیدل شدم در بادیه همراه را گم کرده ام
جان بی تو آمد روی لب با چشم زاری و طلب
معشوق من چون نیستی درگاه را گم کرده ام
پیش تو ما را منزلت بود و کنون در منزلت
درویشوارم این چنین،چون جاه را گم کرده ام
یک لحظه شد دیدار تو بهر دلم بس مغتنم
من با تغافل لحظهء کوتاه را گم کرده ام
بی تو روا کی باشد آخر خنده بر لبهای من
زجری مدام این زندگی دلخواه را گم کرده ام