رسیده باد نوروزی به رستاخیز چشمانت
اگر از من بپرسد دل بگویم راز دستانت
شکنج موی تو جان را غریق عشق میسازد
رهایی من نمیخواهم ز بند موی رقصانت
دل از یعقوب عشق تو اسیر صد برادر شد
چو یوسف مانده ام سالی دراین چاه زنخدانت
فریب خنده ات عقلم به سوی ناکجا برده
چه سحری داری ای دلبر برآن لب های خندانت
تو جالینوس من باش و به بالینم بنه مهری
که بر درد مضاف من تویی و مهرِ درمانت
نباشد نوشداریی برای قلب مجروحم
منم سهراب و در میدان به رزم پورِ دستانت
بهار آمد برای تو که باغ سبز و شادابی
که بعد از این بهارِ خوش نمی آید زمستانت
نفیر سرخِ آزادی در این زندان به پایان شد
کسی از این اسیرانت نخواهد ترک زندانت
به پاکی داده شد مهری که در شعرش شکر ریزد
چه ارزش دارد اینها چون نباشد باب دندانت
اگر از من بپرسد دل بگویم راز دستانت
شکنج موی تو جان را غریق عشق میسازد
رهایی من نمیخواهم ز بند موی رقصانت
دل از یعقوب عشق تو اسیر صد برادر شد
چو یوسف مانده ام سالی دراین چاه زنخدانت
فریب خنده ات عقلم به سوی ناکجا برده
چه سحری داری ای دلبر برآن لب های خندانت
تو جالینوس من باش و به بالینم بنه مهری
که بر درد مضاف من تویی و مهرِ درمانت
نباشد نوشداریی برای قلب مجروحم
منم سهراب و در میدان به رزم پورِ دستانت
بهار آمد برای تو که باغ سبز و شادابی
که بعد از این بهارِ خوش نمی آید زمستانت
نفیر سرخِ آزادی در این زندان به پایان شد
کسی از این اسیرانت نخواهد ترک زندانت
به پاکی داده شد مهری که در شعرش شکر ریزد
چه ارزش دارد اینها چون نباشد باب دندانت