رستاخیز چشمانت


رستاخیز چشمانت

رسیده باد نوروزی به رستاخیز چشمانت اگر از من بپرسد دل بگویم راز دستانت شکنج موی تو جان را غریق عشق میسازد رهایی من نمیخواهم ز بند موی رقصانت دل از یعقوب عشق تو اسیر صد برادر شد چو یوسف ماندهشاعر:پارسا کیادلیری(پاکی)

رسیده باد نوروزی به رستاخیز چشمانت
اگر از من بپرسد دل بگویم راز دستانت

شکنج موی تو جان را غریق عشق میسازد
رهایی من نمیخواهم ز بند موی رقصانت

دل از یعقوب عشق تو اسیر صد برادر شد
چو یوسف مانده ام سالی دراین چاه زنخدانت

فریب خنده ات عقلم به سوی ناکجا برده
چه سحری داری ای دلبر برآن لب های خندانت

تو جالینوس من باش و به بالینم بنه مهری
که بر درد مضاف من تویی و مهرِ درمانت

نباشد نوشداریی برای قلب مجروحم
منم سهراب و در میدان به رزم پورِ دستانت

بهار آمد برای تو که باغ سبز و شادابی
که بعد از این بهارِ خوش نمی آید زمستانت

نفیر سرخِ آزادی در این زندان به پایان شد
کسی از این اسیرانت نخواهد ترک زندانت

به پاکی داده شد مهری که در شعرش شکر ریزد
چه ارزش دارد اینها چون نباشد باب دندانت

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


شعر سنگ قبر | 130 متن برای سنگ مزار درگذشتگان پدر و مادر و دیگران