قدم می زنم
خرامان و نالان
در سرزمین شـــب
در شیرازه ی از هم پاشیده ی سیاهی هایش
و پریشان میکنم افکار سرگشته ی خویش را
در کوچه ها ، بـــاد
پرســـه میزند
چقدر سرد است ،حجم ناتمامِ تنـــهایی هایم
هم نوا می شوند با من
تنها، جیرجیرک ها
و هوی هـــــویِ بادها
دیریست خسته ام ،
از صدای زخمیِ و وهم آورِ شب
پناه می برم ، به گوشه ای از دل تنگی هایم
در کنار گورستانی از شیدایی های روزهای از دست رفته
دست میکشم روی خاک
روی حسرتی که روزگاریست دراز
مانده بی زوال ،
بر دل من و نیاکانم
بار دیگر، به خاطر می آورم
خانه ی زیبای خویش را
آن همه آزادی و عیش و نوش را
آری
هجوم می آورند
خاطرات وحشی
باز، کشیده می شود رو به آسمانِ پرستاره
نگاه های خیره و پر خواهش من
حجم توخالیِ افکار سرکشم
پُـــــرمی شود ، از یاد جایی ..
از خاطرات سنگینی
که جولان میدهند
در همین نـــزدیکی ها
شاید هنوز هم ، می انــــدیشم به تو
در حلقه ها ی تنگ تاریکــــی
و به دستــــهای خالـــی و پُر نیازم
که بر تن ســـرد سنگی ِ شـــــــب میزنند ، چنگ
آه...
می چــــِـکَد خـون
از سرانگــشتان تـــــردید رویای شبــــانه ام
میدانی
دلم ، سیـــب می خواهد
جمع میکنم جل و پلاس دل ِ خویش را
میزنم پـــــرسه
میخوانم شـــــعر
می رقصم دیـــــوانه وار
و میکـوبم پـــــای
بر حجم وحشـــــی شب
و میشکنم هر چه که میشکند یاد تو را
در خاطرات پریشان و پرپر شده ی من
در تاریکی ِ مطلـــقِ سرزمین شــب
بارها و بـارها و بــــارها
تکیه میزنم بر خیالِ شیرینت
باز می اندیشم به تو ..
به کورسوی عشـــق خاموش و سنگی شده ی تو
خدایا
مرا به خاطر بیاور
پـُــر ازتـــنهایی ام
#مریم_مقانلو