مرغ آزاد


مرغ آزاد

بوسه میداد لب غنچه چو باد غنچه لبخند جوابش میداد برگ گلها ز اقاقی میریخت نسترن دست در او می آویخت بونه از جوی روانش می خورد آب هم برگ گلش را میبرد شوری بلبل به گلستان میداد می نشست این ور و آن ور...

بوسه میداد لب غنچه چو باد
غنچه لبخند جوابش میداد

برگ گلها ز اقاقی میریخت
نسترن دست در او می آویخت

بونه از جوی روانش می خورد
آب هم برگ گلش را میبرد

شوری بلبل به گلستان میداد
می نشست این ور و آن ور میخواند

مرغی منقار به دیگر میکرد
عشقبازی مکّرر میکرد

من که این کار بهاران دیدم
از خود و فکر خودم خندیدم

در چرا باز به بندم بر خویش
از بهاران بگریزم چون پیش


کنده ای بود چو من خسته و پیر
داده بر عمرِ درازش تکبیر

ساعتی بیش بر آن بنشستم
درِ غمهای جهان را بستم

مدّتی ماتِ بهاران بودم
گذر عمر ز پس پیمودم

جوجه می بود قفس کردم او
در اطاق ِ قفسم بردم او

مرغ بیچاره قفس در قفس است
باز آن حنجره اش یک نفس است

باید آزاد کنم او را زود
هر کس آزاد از اول می بود


همچنان تیر ز جا بر جستم
خانه رفتم قفس آمدم دستم

شاخه ای آن قفس آمیختمی
آخرین دانه در آن ریختمی

جای او لحظه ای خود را بردم
از قفس بان و قفس آزردم

دو سه سالیست مرا همدم هست
هر چه از دست ما آید کم هست

باید این درب قفس باز شود
شاد از لذّت پرواز شود

گر چه سخت است جدائی از دوست
دوست کی در قفس آورده نکوست

گوئی آگاه شد از حال دلم
دوست بگذارم و دمساز دلم

حالت مرغ دگرگون گردید
گوئی دیوانه و مجنون گردید

خویشتن را ز نفس می انداخت
چنگ در سیم قفس می انداخت

پیش تر هیچ که اینگونه نبود
پا به سقف کرده و وارونه نبود

او دگر مرغک سابق نی بود
مرغ دیوانه در عالم کی بود

حال و شوری به دلم ریخته بود
غم و شادی بهم آمیخته بود

رفتم و درب قفس بگشادم
یاد انسان و قفس افتادم

کی شود باز در زندانها
جمله آزاد شوند انسانها

ادامه دارد .









شاه خراسان