بدیدم بنده ای به حیلت بازی زِ مردی و صداقت،تهی وخالی گدای شیفتگی،به مکر و حیله گره از حسدش ، چو بندِ قالی هم کیشِ ،به سروری چوبدید نگاه از حالِ خوشش...
روزی که از بهشت تو دستم بریده شد در من زمین حسرت و غم آفریده شد همزاد آدمم که در این خاکِ بی نصیب در من چقدر سیب، رسید و نچیده شد موی سپید و خط عمیق...