حکایت رفیقی که دهانش چفت و بست داشت
مهدیا گلمحمدی: آقا ولی داشت خبر حمله قشون روس به اردبیل و تسلیم شدن نارین قلعه محل استقرار ساخلوی اردبیل را از روزنامه میخواند و میگفت که ساخلو بزرگترین سربازخانه آذربایجان است.
حکایت رفیقی که دهانش چفت و بست داشت
آقا ولی داشت خبر حمله قشون روس به اردبیل و تسلیم شدن نارین قلعه محل استقرار ساخلوی اردبیل را از روزنامه میخواند و میگفت که ساخلو بزرگترین سربازخانه آذربایجان است.
این را گفت و از نیمی از ساکنان کوچه که دورهاش کرده بودند حلالیت طلبید و گفت عازم مشهد الرضاست. با مجتبی پسر تهتغاری آقا ولی که بعد از 7 دختر به دنیا آمده و برای خودش عزیزکردهای بود تازه رفیق شده بودم. آقا ولی با چرخ گاری خود که طافی یا طوافی بهش میگفتند زمستانها لبو میفروخت، تابستانها هندوانه، بهار هم چغاله بار میزد.
آن شب رفتنش به مشهدالرضا با مجتبی قرار گذاشتیم قفل طافیاش را باز کنیم و با دستفروشی پشت مسجدشاه (مسجد امام) پولی به جیب بزنیم. آن روزها پسربچهها با یک چک افسری پدرشان مقر آمده پته هرکس و ناکسی را روی آب میانداختند و به هر گناه ناکردهای هم اقرار میکردند. من اما از جانب مجتبی خیالم تخت بود.
یادم هست که خود آقا ولی تعریف کرده بود که مجبتی دهانش قفل است و یکبار که با درفش به جانش افتاده بودند لب از لب باز نکرده بود. فردای آن روز انبار خانه را گشتیم و هر خرت و پرتی که خیال میکردیم به درد بساط کردن میخورد را برداشتیم. از خانه ما سرمهدانسنگی مادربزرگ، کهنه دمپایی تیماج، سفیدآب حسنیوسف، صابون برگردان، صابون قمی برای صورت و از خانه مجتبی سینیهای لب کنگرهای حمام و جغجغه و قارقارک، لنگ و قطیفه، حنا و رنگ روناس و سرانجام جعبه بزک زنها. به مسجد امام که آنروزها مسجد شاه نام داشت رسیدیم.
روی یک کاشی نوشته بودند بانی آن فتحعلیشاه قاجار به سال (1250-۱۲۱۲ هـ. ق) است، مردی داشت به اجنبیها منارهها را نشان میداد و برایشان توضیح میداد که این منارهها به دستور ناصرالدین شاه ساخته شدهاند. مسجد امام به غایت زیبا بود. ۴ ایوان در وسط ۴ ضلع، گنبدخانه در ضلع جنوبی، ۳شبستان اصلی در کنجها و حوض مربعی در مرکز حیاط بود و هنوز هست. القصه پشت مسجد بساط کردیم.
صبح تا شام و دریغ از یک مشتری. 3 روز به همین منوال گذشت تا اینکه 2 هفته بعد و زیر کتک فهمیدم که بساط زنانهفروشها همگی پشت مسجد سپهسالار بوده و ما به اشتباه در مسجد شاه بساط کرده بودیم. سرانجام روزی کابوسمان نیز به واقعیت پیوست و پدر مجتبی از سفر بازگشت. آقا ولی هنوز نرسیده ماجرای برداشتن گاری طافیاش را از همسایهها شنید. مجتبی سیاهی چشمهایش رفت و حرف لرزه گرفت. دهانش که کف کرد دورش را با سنگ خط کشیدند. پدرش رفت و درفشی را لای دستمال پیچید تا دهانش را باز کند. مجتبی راستراستی دهانش قفل بود.