داستان کوتاه و آموزنده جعبه آهنی!


داستان کوتاه و آموزنده جعبه آهنی!

موهان داس پسر یک تاجر بسیار ثروتمند بود. هنگامی که پدرش از دنیا رفت، یک جعبه آهنی برای او به یادگار گذاشت که چیز های بسیار ارزشمندی داخل آن وجود داشت. یک روز این پسر تصمیم گرفت که به شهر برود تا کار کند. بنابراین جعبه...

موهان داس پسر یک تاجر بسیار ثروتمند بود.

داستان کوتاه و آموزنده جعبه آهنی!

هنگامی که پدرش از دنیا رفت، یک جعبه آهنی برای او به یادگار گذاشت که چیز های بسیار ارزشمندی داخل آن وجود داشت. یک روز این پسر تصمیم گرفت که به شهر برود تا کار کند. بنابراین جعبه آهنی را برداشت و آن را به دوستش داد. نام دوست او راماسواک بود. او به دوستش گفت: “لطفاً این جعبه را برایم نگهدار. پدرم آن را به من داده است و من بعد از چند روز که از شهر برگردم آن را پس می گیرم. “‌ دوستش هم در پاسخ گفت: ” هرگز نگران نباش. من از این جعبه به شدت مراقبت می کنم. با خیال راحت به شهر برو. ” او هم با خوشحالی جعبه را به او سپرد و می دانست که جای جعبه آهنی ارزشمند کاملاً امن است.

داستان کوتاه و آموزنده جعبه آهنی!

چند روز بعد از شهر برگشت و نزد دوستش رفت و جعبه آهنی را از او درخواست کرد اما دوستش تظاهر کرد که کمی متعجب شده است و گفت: “جعبه آهنی او را مارها خورده‏اند و من نتوانستم جلوی آن ها را بگیرم.” البته موهان متوجه شده بود که دوستش کمی حریص و طمع کار است و قصد دارد که به او دروغ بگوید و به او خیانت کند.‌ موهان به این فکر کرد که دوستم خیلی باهوش است؛ اما بهتر است سکوت کنم و باید راهی را پیدا کنم که جعبه را از او پس بگیرم. روز بعد موهان دوباره نزد دوستش رفت و گفت می توانی پسرت را پیش من بگذاری، زیرا کسی را می‌ خواهم که از اموال من محافظت کند. دوستش کمی با خود فکر کرد و پیش خودش گفت: “موهان خیلی احمق است. او می‌خواهد پسر من را برای نگهداری از اموالش استخدام کند.” از این فکر خنده اش گرفت و سریعاً پذیرفت و پسرش را نزد او فرستاد.

داستان کوتاه و آموزنده جعبه آهنی!

صبح روز بعد موهان شتابان به سمت خانه دوستش رفت و گفت: “دوست عزیز اتفاق بسیار بدی افتاده، یک عقاب به سمت خانه ما آمد و پسرت را با خودش برد.” دوستش که به شدت نگران و عاجز شده بود؛ گفت: ” این عقاب چگونه توانست پسر من را با خودش ببرد؟” موهان پاسخ داد: “همان گونه که مارها توانستند جعبه ی آهنی را بخورند.” سپس راماساواک در پاسخ گفت: “متاسفم دوستم. من متوجه اشتباهم شدم.” او از کاری که کرده بود و خیانتی که در حق دوستش مرتکب شده بود، به شدت ناراحت شد و جعبه را به دوستش برگرداند و هر دو راضی و خوشحال شدند.

داستان پندآموز جعبه آهنی
در مجله دلگرم بشنوید و لذت ببرید 👇🏻

تهیه و تولید ، اختصاصی مجله دلگرم


حتما بخوانید: سایر مطالب گروه داستان

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


بهترین نوع جدایی از روان‌درمانگر چیست؟