اینجا وسط بلوار


اینجا وسط بلوار

موضوع از آنجا شروع شد که بعد از حدود 40 سال تصمیم گرفتم دوچرخه سواری کنم؛ به عنوان ورزش.

یک دوچرخه دست دوم ارزان خریدم. ارزان از آن جهت که مطمئن نبودم بتوانم ادامه بدهم و اگر چنین می‌شد، زیاد دلم نمی‌سوخت و غصه نمی‌خوردم که پول بی‌زبان را صرف چیزی کرده‌ام که از آن استفاده نمی‌کنم.
تهران شهر دوچرخه‌سواری نیست. نه فقط به جهت جغرافیا، چه، شمال به جنوب آن شیب دارد و شاید تنها در مسیرهای شرق به غرب بشود امید داشت که موقع رکاب زدن قلب آدم نمی ترکد! اما، با وجود همه اینها دوچرخه‌های کرایه‌ای و مسیرهای ویژه و همه این سخت‌افزارها، رانندگان خودروها و وسایل نقلیه هنوز دوچرخه و سوارش را به رسمیت نشناخته‌اند. از این رو اکثر خیابان‌ها برای دوچرخه‌سواری امن نیست. به عبارتی همه این سخت‌افزارها هنوز آنقدر فکر یا نرم‌افزار تولید نکرده‌اند تا از رهگذر آن فرهنگ‌سازی اتفاق بیفتد. هرچند گاه فکر می‌کنم ما چاره‌ای نداریم جز آنکه برای تولید نرم‌افزار و ایجاد تغییر، حتی شده بی‌رویه و خلاف همه شیوه‌ها و معیارهای مرسوم، از سخت‌افزار استفاده کنیم، آن هم سخت‌افزاری که شاید کمتر مال خود ماست؛ بگذریم.
صبح زود وقتی هنوز سیل خودروها به خیابان‌های اصلی و فرعی سرازیر نشده است، خودم را به مسیر دوچرخه‌سواری بلوار کشاورز می‌رسانم و آنجا در فضای نسبتا امنی که ایجاد کرده‌اند، برای ساعتی رکاب می‌زنم.
صبح‌ها وقتی هنوز زیاد از آدم‌ها خبری نیست، بلوار زیبای ما ساکنان تهران، مردمی را در دل خود جا داده؛ کسانی که شب را روی چمن یا نیمکت‌هایش صبح کرده‌اند؛ کسانی که ناخواسته، مجبورند با پهن شدن آفتاب و جریان یافتن سیل ماشین‌ها از بستر نه چندان راحت خود دل بکنند و بگذارند شهر آنها را هم چون دیگران در ازدحام خود ببلعد.
غصه می‌خورم و از غصه‌هایم که با دوستی می‌گویم، نگاهم می‌کند و می‌گوید:
- توی شهرمون، ما می‌گیم «کرم از سیبه»!
می‌گویم: چکار کنم؟ شغل من اینه و اضافه می‌کنم: ما می‌گیم، «کرم از درخته»!
می‌گوید: تو رفتی دوچرخه‌سواری؛ رفتی ورزش؛ چکار به اطرافت داری؟ چکار به آدم‌ها داری؟ از دوچرخه سواریت لذت ببر، دیوونه!
می‌گویم: نمیشه؛ خودت هم می‌دونی نمیشه! همین که می‌بینی، مغزت شروع می‌کنه، فکر هجوم میاره. یکهو می‌بینی سوار دوچرخه‌ای، ولی داری به نگاهِ تو چشمای اون آدمی فکر می‌کنی که سعی می‌کرد با تو چشم تو چشم نشه؛ یه‌جور احساس که پشت اون چشم‌ها موج می‌زد و مثل صاعقه انگار کوبید به روح و روانت! می‌بینی سوار دوچرخه‌ای اما انگار نیستی؛ داری توی خیالت دنبال جواب می‌گردی که این آدم وسط بلوار چه می‌کنه؛ اصلا چرا اینجاست. واقعه اینجا شب را روی همین زیرانداز وسط بلوار صبح کرده؟ و ادامه می‌دهم:
- بعد، این تناقض مثل خوره شروع می‌کنه روحتو خوردن: اون جایی نداره و اینجا روی نیمکت وسط بلوار شب را صبح کرده و تو اومدی دوچرخه‌سواری که مثلا از زندگی لذت ببری. راستی این آدمای نیمکت‌خواب با دیدن یکی مثل من که آمدم دوچرخه‌سواری چی فکر می‌کنن؟
- مثل اینکه توی این شهر زندگی نمی‌کنی؟ یعنی واقعا خبر نداری؟ این همه کارتن خواب! کجای کاری داداش؟ ولکام تو ذ کلاب! (welcome to the club)
- می‌دونم... چرا ندونم؟ داستان من چیز دیگه‌ است! تو هم می‌دونی، منم می‌دونم. داستان تبعیض توی این شهر غریب، توی تهران، چیز ساده‌ای نیست! تو هم می‌دونی... آره! فاصله بین غنی و فقیر توی تهران، فاصله بین دودکش‌های برج‌مانند کوره‌های آجرپزی توی حاشیه شهره تا برج میلاد؛ فاصله بین رقص خاک و گل، تا بستنی روکش طلا که بعضی‌ها میرن اون بالا می‌زنن به بدن!
با غیض از من رو بر می‌گرداند و می‌گوید:
- به تو چه!
- آره به من چه ولی اصلا دوست ندارم به من هم به عنوان یک مجرم نگاه کنه و فکر کنه من هم مقصرم؛ مقصر بدبختیاش!
- من و تو هم داریم از این چیزی که بهش می‌گی تبعیض سود می‌بریم، این یه واقعیته! حتی اگر این طوری هم فکر کنه، اشتباه نکرده!
- ببین! ما مردم اینجا وسط این شهر پر تبعیض توی این جمعیت بُر خورده‌ایم، خوب هم می‌دونیم اون بستنی روکش طلا فایده اضافه‌تری از سایر بستنی‌ها نداره، یا چیزای لاکچری مثل این، مشتری‌های خاص خودشو داره؛ اصلا مال ما نیست؛ نه اون به من تعلق داره و نه من به اون! من اگه به عدالت فکر کنم، حتی از خیال من هم نمی‌گذره، چه برسه آرزوی خوردنشو بکنم!
- برو بابا، خسته‌ام کردی! همه‌اش شعار... و در حالی که دهانش را کج و کوله می‌کرد، گفت: عدالت ....

صبح روز دوم یا سومی است که اینجا به بلوار می‌آیم. کم، کم متوجه شده‌ام آدم‌ها تکراری‌اند؛ یعنی همان آدم‌ها، همان مردم. یکی- دو نفری روی نیمکت خوابیده‌اند در حالی که موتورسیکلت خود را نزدیک و درست چسبیده به نیمکت پارک کرده‌اند. با دیدنشان به یاد گزارشی می‌افتم که تازه خوانده‌ام؛ گزارشی درباره مسافرکش‌های شهرستانی در تهران که شب را در خودرو خود صبح می‌کنند؛ کسانی که تعدادشان هم کم نیست. از کنارشان می‌گذرم و فکر می‌کنم حتما اینها هم آمده‌اند تهران به عنوان پیک موتوری یا مسافرکش موتوری کار کنند.
یک پیرمرد هم هست با صورتی چرک و سیگاری بدبو. می‌گویم بدبو چون سیگار خوشبو هم داریم که البته گران است. نشسته، می‌کشد و تاب می‌خورد؛ در حال نشئگی یا چیزی شبیه به آن. جلوتر جوانی است با عینکی گرد و ریش و کیف و سر وضعی که به او هیاتی شبیه معلم‌ها بخشیده. بار اول که او را دیدم، خواب بود. فکر کردم حتما تهران کار داشته و به هر دلیل اینجا روی نیمکت شب را صبح کرده. به همین خاطر زیاد توجهم را جلب نکرد و از کنارش گذشتم. بی‌پناهی آدم‌ها تماشا ندارد.
اما روز دوم ایستاده بود؛ با همان شمایل روشنفکری. نگاهش ولی چیز دیگری می‌گفت، خلاف تصور من!
یکی هم هست که دوچرخه‌ای دارد با ساز و برگ و خورجینی که در پناهش روی نیمکت می‌خوابد.
تک و توک آدم‌هایی هم هستند که نزدیک بیمارستان خصوصی معروف آن حوالی روی زیراندازی در میان چمن خوابیده‌اند. شاید باید تصور کنم همراهان بیمارند آن هم در آن بیمارستان خصوصی و جای خواب نداشته‌اند. امروز این مرد با دو فرزند کوچکش روی زیلو تازه از خواب بیدار شده‌اند. وقتی با دوچرخه از کنارشان می‌گذرم، پسرک سه- چهار ساله‌اش، دست می‌زند و از شادی می‌خندد. دل من هزار راه می‌رود: به نداری، به عشق دوچرخه، بی‌پناهی، تبعیض ... پدرش نگاهش را از نگاهم می‌دزدد تا چشم‌هایمان در هم گره نخورد. تند، تند رکاب می‌زنم و دور می‌شوم. گویی از خود می‌گریزم. به انتهای شرقی بلوار نزدیک می‌شوم. چراغ خیابان فلسطین که سبز شد به آن سو می‌روم تا میدان ولیعصر. اینجا تو گویی تیر خلاص را به من می‌زنند. واقعا طاقت این یکی را ندارم. یک زن درست آنجا روی نیمکت خوابیده. وقتی از کنارش می‌گذرم جا به جا می‌شود. او هم نگاهش را از نگاهم می‌دزدد. روانداز ندارد. مانتوی مشکی بلند و گشادی پوشیده. با چشم‌های پف کرده و بیزارش سرش را بالا می‌آورد، موهای رنگ کرده‌اش را با دست زیر شال فرو می‌کند، سرجایش می‌ غلطد و دوباره می‌خوابد.
دور می‌زنم و حرف‌های دوستم مثل چکش روی مغزم فرود می‌آید: «داداش، مثل اینکه توی این شهر زندگی نمی‌کنی؟ بابا ولکام تو ذ کلاب! نیستی حاجی! این چیزهای بدیهی را هم ندیده بودی؟!»
رکاب می‌زنم و دور می‌شوم. از تقاطع حجاب می‌گذرم و به آن سوی دیگر بلوار نزدیک می‌شوم. دو زن دوچرخه‌سوار با کلاه ایمنی و عینک روی نیمکتی نشسته‌اند، خستگی می‌گیرند و خوش و بش می‌کنند.

خبرنگار ایرنا

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه تهران

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید
منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


همسر علی ضیا را می شناسید ؟! / حدس بزنید کیست ! + بیوگرافی و عکس عاشقانه!