دختری که نمی‌خواست بزرگ شود


دختری که نمی‌خواست بزرگ شود

دسته: داستان«تِرِزا» درست مثل یک عروسک کوچک و ظریف بود، و برای همین، او را «تِرِزینا» یعنی ‌«تِرِزای کوچک» صدا می‌کردند....

«تِرِزا» درست مثل یک عروسک کوچک و ظریف بود، و برای همین، او را «تِرِزینا» یعنی ‌«تِرِزای کوچک» صدا می‌کردند. تِرِزینا با پدر و مادر و مادربزرگش در یک دهکده‌ی کوهستانی زندگی می‌کرد. او دخترکِ بسیار شاد و خوشحالی بود و واقعا از زندگی لذت می‌برد. راه رفتنش مثل رقصیدن، و حرف زدنش مثل آواز خواندن بود. تِرِزینا، بعد از مدّتی، صاحب برادر کوچکی به‌نام «آنسِل» شد. دخترک، برادرش را خیلی دوست داشت. اغلب، او را بغل می‌کرد و با خود به صحرا می‌برد تا گُل‌های زیبای صحرایی و گاوهای بزرگ ولی بی‌آزار را که مشغول چَرا بودند، نشانش دهد. گاهی هم برای آوردن تخم‌مرغ‌های تازه او را با خود به مرغدانی می‌برد.
آنها خانواده‌ای واقعاً خوشبخت بودند، ولی متأسفانه ناگهان جنگ شروع شد. پدرِ تِرِزینا را مجبور کردند به جنگ برود، و او دیگر نتوانست به خانه برگردد. مادر و مادربزرگ تِرِزینا با شنیدن خبر کشته‌شدن پدر، در حالی‌که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند، از شدّت غم و اندوه، زار زار می‌گریستند. تِرِزینا، که از همه‌جا بی‌خبر بود، با تعجّب پرسید: «شما چرا دارید گریه می‌کنید؟»
مادربزرگ آهی کشید و گفت: «آخ، تِرِزینای بیچاره‌ی من! آنسِلِ کوچکِ عزیز! پدرتان دیگر هیچ‌وقت به خانه بازنخواهدگشت.»...

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه کتاب

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


دکتر سمیرا آل سعیدی کیست؟