قدمزدن با کافکا در خاطره پراگ
مهدی معرف- منتقد ادبی و هنری
آرمان-گروه ادبیات و کتاب: فرانتس کافکا هم خواندنیست هم نوشتنی، هم دیدنی، هم شنیدنی؛ از آثارش تا زندگی شخصیاش. با آثارش آشناییم، اما شاید بد نباشد سرک بکشیم به زندگیاش، تا تصویر دیگری از او کشف کنیم. این کشف به مدد کتاب «کافکا در خاطرهها»ی هانس گرد گوخ میسر شده است. کوخ در این کتاب ما را میبرد جهان کافکا: از خدمتکار خانه تا کارآموز مغازه پدرش؛ از همکلاسیهای دبستان و دبیرستان و دانشگاه کافکا تا ناشر و دوستانش. همه اینها از کافکا میگویند: از شکل و شمایلش، از شخصیتش، از رابطهاش با ادبیات و نوشتن و پول و هرچیزی که مایل هستید از جهان کافکا بدانید. این خاطرات گاه غافلگیرکننده و گاه متناقض و گاه مکمل یکدیگرند، اما در مجموع تصویری جاندار از کافکای انسان و کافکای نویسنده دست میدهند که تازه است. آنچه میخوانید نگاهیست به «کافکا در خاطرهها؛ از دبستان تا گورستان» که با ترجمه ناصر غیاثی از سوی نشر «نو» منتشر شده است.
«هنوز هم برایم سخت دشوار، درستتر بگویم، محال است درباره کافکا، کافکای انسان و هنرش که هردو بهغایت یکی بودند، واقعنگرانه و درخور سخن بگویم یا اصلا بنویسم.» این کلمات نوشته اسکار باوم، از صمیمیترین و نزدیکترین دوستان کافکا است که در شروع خاطراتش در کتاب «کافکا در خاطرهها» میآورد. شاید از خلال این جملات باومِ نابینا و نویسنده مشخص شود که کافکا در خاطرهها بازنمای آن چهرهای نباشد که به دنبالش میگردیم. کافکا را در این کتاب میتوان تصور کرد و نمیتوان. فرانتس کافکا را باید خواند. به گمانم این سخنی است که کتاب «کافکا در خاطرهها؛ از دبستان تا گورستان» را خواناتر میکند: خواندن از مردی که ناخواناست.
«کافکا در خاطرهها» یک مجموعه کتاب است؛ روایات بسیاری که در زمان معلقاند و هانس گرد کوخ همچون نوار چسبی پهنشده روی زمین، تمام این گَردهای معلق را که در حال تهنشینشدن است به خود جذب میکند.
کتاب دایرهالمعارفی است از خاطره خاطرهدارها و همچون کلکسیونی است که میگذارد در تصویری کوبیسم و بههمآمیخته و درهمتنیده و درعینحال منفک، سیمایی گوشت و استخوانی از کافکا بهدست آوریم. چهرهای زنده و متحرک که از ورای عکسهای سیاه و سفید و کمجان بهجای مانده از کافکا روبهرویمان مینشیند و نفسش را در گونههای ما بازمیگرداند. این انسان بهپاخواسته از خاطرهها را اما نمیتوان شناخت. از حجم و مجموع گردآورندهاش نمیتوان او را شناخت. چه آنجا که تصویرش مقوایی و ترد و نُکزبانی است و چه آنجا که آهنین و سخت و سنگین است. تمام این تصویرها در یک بههمآمیختگی روی هم سوار میشوند. با هزار تکهای که در پیچ و منگنهای نااستوار، سروشکل یافته و برابر دیدگانمان قوامیافته و یکپارچه شده است. گمان نبرید که آن روح و روانی که اینچنین در ادبیات جهان رسوخ کرده و موثر و مقبول افتاده را بتوان از مرد چهلتکهای که خاطرهدارها احضار کردهاند بتوان بازیافت و احیا کرد. نوشته و زبان و کلمات مختصر داستانهای کافکا انگار که در زیر سیاه چاپی خود سرب داشته باشد، سنگین و قاطع در ذهن خواننده فرومیآید و حک میشود.
روایت در اکثر خاطرهها زلال و روان و رمانگونه است. پازلی که خواننده میتواند هر طور بخواهد بچیند و کنار هم بنشاندش. روایاتی با زبانها و گفتارها و دیدگاههای متفاوت. روایاتی که در حین خواندهشدن، در پانویسها هانس گرد کوخ نقیضهاش را به رخت میکشد. خاطرهگویی و درعینحال گذر زمان و امکان ناسالمبودن یادآوریها و گاه حتی متفاوتبودن از واقعیت و ناسالمبودن سخن گوینده را به یادت میآورد. در اینجا بهنظر نمیآید با روایتهایی دروغ و روایتگرهایی دروغگو روبهرو هستیم، بلکه در بیشتر نوشتههایی از این دست با خاطراتی مغشوش برخورد میکنیم. گویی خوانندگان این کتاب تماشاگر و بیننده اجرای تئاتری هستند که از دید و نگاه و چشمهای طفلی دورهگرد که از پس شیشهای کثیف و مکدر به تماشا ایستاده، مینگرد. بعضی صحنهها از چشم کودک سر چسبانده به شیشه دور میماند یا آنکه بهگونهای دیگر دیده و او تفسیر و تاویل خود را از این اجرا بیان میکند.
«کافکا در خاطرهها» همچون تکهزمینی مسطح است بر بستر رودی عمیق که پر شده از قناتهای بسیاری که بهوجود آمدهاند تا خود را به آب برسانند. پا و سر در هر کدام از این قناتها که بگذاری، به راهی و جهتی میروی. تو اما در میانه اینهمه سوراخهایی که گویی موش کوری آن را کنده است، درمیمانی.
«کافکا در خاطرهها» مخاطبش را میاندازد به سرسرایی پردهپوش که از پس هر پرده سایه آن کافکای نویسنده را میتوانی ببینی اما پرده را که پس میزنی، جز پردهای دیگر نمیبینی و باز سایهای میبینی که آن سوتر یا اینسوتر در لغزش و در تکاپوست. با قدی بلند و کمی خمیده که هنگام راهرفتن یله میخورد.
برای ما ایرانیها نام کافکا با نام دیگری عجین است: صادق هدایت. هم او بود که کافکا را به گود ادبیات فارسی کشاند. این کافکای هدایتآورده با مترجمش درهم آمیخت. شناخت و نگاه و احساسی که هدایت به کافکا داشت با تصوری که از خود هدایت شکل گرفته است بههم میآمیزد. مردی که با سایهاش حرف میزند، سایهاش را روی سایهای دیگر میاندازد. حالا سایهای ضخیمتر را میبینیم. نور خودش را تا لبهها میرساند و پس میکشد. غلظت و سیاهی دو سایه مرز میاندازد و دایره میکشد و پس مینشیند.
تصویر و تصور و زبان و ادبیات و جهانبینی صادق هدایت آنچنان در ادبیات و زبان و ساختار داستانی ایران موثر افتاده و عمیق شده و ناخن فرو کرده است که گویی هر نویسنده که در وادی ادبیات ایران پا میگذارد باید لااقل یکبار از زیر طاق سایهاش عبور کند تا نویسنده شود. کمتر نویسندهای را میتوان یافت که در کنج ذهن و درون مردمک چشم و پشت انگشت قلم نگهدارش این واقعیت وجود نداشته باشد که در مقطعی و دورهای و نقطهای، زیر نگاه و عینک هدایت ننوشته و نخوانده است. با همین چشم و عینک و دست هدایت است که «مسخ» به فارسی ترجمه شد و نفوذ کرد و خوانده شد و زبان گشود. گرگور سامسا مردی که یک روز چشم باز کرد و خود را حشرهای دید با بدنی چندین تکه و سفت با پاهای بسیار و لاغر و رقتانگیز که مرتب تکان میخورند، اینگونه به ادبیات ایران خزید و وارد شد. درواقع کافکا در ایران با دقت و قدمت و حرمت پایش را نهاده است.
کافکا با آن زبان سرد و خشک و دقیق و گزارشیاش و آن فضای تاریک و مدرن و سیاه و محتومش، در چشم و ذهن آن دسته از آدمهایی که باید پذیرایش باشند، پذیرفته شد و ادبیاتش درونی و نهادینه شد. از اینرو میتوان گفت که «کافکا در خاطرهها» لااقل برای بخشی از مخاطبان ایرانی صرفا کتابی ترجمهشده نیست؛ بخشی از تاریخ ادبیات متاخر و مدرن ما با کافکا درهم شده و گیراست و ماجراها دارد و احتمالا برای بسیاری از کشورهای دیگر هم چنین باشد.
با اینهمه «کافکا در خاطرهها» در شکل غاییاش روشنکننده آن سایهای که از فرانتس کافکا میبینیم و در ذهن داریم نیست، بلکه تنها شارح آن است. کتاب خود را تا پای سیاهی و کوریاش میکشاند و درونش نمیرود.
خواندن «کافکا در خاطرهها» همچون پرسهزدن در اطراف دیوارهای بلند خانهای است که به دیدن درون آن دلخوش کردهایم و تمایل داریم یا به مانند عطشِ دیدن و رویارویی و تخیل آن چهره و صدای دوستی نادیده است که بارها در ذهن و آرزوهای خود اشتیاق دیدارش را داشتهایم.
روایتها در این کتاب به داستانکهایی شبیهاند که گاه تکرار یکدیگرند. هرچند از منظرگاهی متفاوت و با زبانی و نگاهی غلظتیافتهتر یا بمتر و یا حتی نازکتر. دقت بعضی از این خاطرات گاه حیرتآور میشود.
میتوان گفت که در این کتاب با جنگلی روبهرو هستیم از درختهایی از جنس آدمها که به سوی خورشیدی کسوفشده سرها را بالا گرفتهاند. درختهایی که تنها میتوانند بارقههایی از نور بهجامانده از اطراف خورشید را ببینند. تمام این نجواها و فریادها تصویری است که از روشنای پسمانده و دورگیر این خورشید سیاه به چشم میآید.
گویی پس از خواندن تمام این روایتها، کافکا همچنان مرموز و پیچیده و خواندنی در گوشه کتاب ایستاده است و لبخند کمحالتش را بر لب دارد. نفوذی نیست و دستدرازیای نمیتوان کرد و هرچه هست پرتاب نیزه کنجکاوی به دیوار بلند امتناع است؛ بیهدف و بینتیجه. لذتی اگر هست در مهارت پرتاب و ژست پرتابکننده است.
با اینهمه، توصیف فضای پراگ و مدرسهای که کافکا در آن درس میخوانده و روابطش با دوستان و البته شناخت همان دوستان از خلال نوشتههایشان در کتاب، روشن و در دسترس است. حسد و حسرت و دوستی و نزدیکی و دوری و بیتفاوتیشان هم در اینجا خواندنی و تصورکردنی است.
از میان خاطرهها نوشتهای از زبان آنا بوزاروا کنجکاو برانگیزانندهتر از دیگر خاطرهها است. مطلب را خود آنا ننوشته و مصاحبهگر به شکلی خاطرهگو و روایتمحور گفتوگویی را باز نشانده است. شاید این حدس یا میل حدس را داشته باشیم که آنا را به شخصیت و کاراکتر مستخدم داستان «مسخ» که تا به انتها با سامسا میماند نزدیک بدانیم و آن مستخدم را چهرهای ادبی از آنا فرض کنیم. این حس و توجه که آنا در ذهن و قلب فرانتس نفوذ کرده، جالب و خواندنی است. همین مقدار که آنا در این نوشته و خاطره چیزی را لو نمیدهد و همیشه با دقت و با فاصله از فرانتس یاد میکند، نوشته را خواندنیتر میکند. انگار که از خلال این خاطرات باز هم میتوانیم داستانی و ماجرایی کتمانشده را شاهد باشیم. و البته شاید هم نه! اما مگر میتوان دروازه تخیل مخاطب را بست و چشمهایش را دوخت که نگو و نبین. میخوانیم تا پشت آن روی را ببینیم و اگر ندیدیم، تصورش میکنیم.
در این روایت هم کششی را میبینیم که آنا در غیاب کلمات و فواصل نادیدهگرفته در خاطراتش بدان اشارهای میکند و نمیکند و هم چشمی را مینگریم که به فرانتس با احترام و خشوع مینگرد. در خلال این خاطره هم میل و حسرت و حسادت و کنجکاویای را که در پس گفتار و نوشتار خاطره راندهشده میتوانیم ببینیم و هم تمنا و آرزویی که کمی پیشتر و جلوتر از زبان راویاش خود را جلو داده و جلوهگر شده است.
روایتهایی از این دست که از دانش و موقعیت و شهرت راوی نشات نمیگیرند و در آن روایتگر اصراری بر بهجایگذاشتن ردپای خود در آن ندارد، در ذات خود کششی و انگیزهای دارند که مطلب را خواندنیتر میکند. بیشتر از آنچه نویسندهها و شاعرها و محققان و اساتیدی که دورهای و زمانی همکلاس یا همکلام کافکا بودهاند و در اینجا خاطرهای دربارهاش نوشتهاند.
«کافکا در خاطرهها» براساس نظمی که خاطرات و روایات را از دبستان تا زمان مرگ او دربرمیگیرد چیده شده است. خواننده میفهمد و میداند که گردآوری این حجم از روایتها در کنار هم و سازماندهیکردن آن کار آسان و سهلی نیست. دقت و زمان و حوصلهای را میطلبد که هانس گرد کوخ داشته و به آن نیز همت به گماشته است.
اولین و آخرین خاطره یا روایت از زبان دو نفر از نزدیکترین دوستان کافکا است: فلیکس ولچ و مارکس برود. گویی در دو سوی کتاب دو دوست به هم رسیدهاند و دست دادهاند و بعد از احوالپرسی نشستهاند و درباره آن دوست غایب سخن گفتهاند. اینگونه شاید صمیمیت کتاب نیز بیشتر شده باشد.
در برگردان فارسی، ناصر غیاثی ترجمهای روان پیش میآورد. ترجمه که در عین خوشریتمی دربرگیرنده زبانها و لحنها و نثرهای مختلفی نیز هست و خواننده کم و بیش میتواند از فراز دیوار ترجمه آواهایی متفاوت را بشنود.