عشقم را که گرفتند، زمین خوردم


عشقم را که گرفتند، زمین خوردم
فضای خانه کوچکش به‌خوبی نشان می‌دهد چه حال و هوایی داشته، اما به این اکتفا نمی‌کند. مصداق‌هایی می‌آورد تا از عشقی که در زندگی داشته بگوید: «وقتی بچه بودم در محله پاچنار زندگی می‌کردیم. این محدوده‌ای که الان پارک لاله است، محوطه بازی بود که عده‌ای برای سوارکاری می‌آمدند. من هم با پای پیاده خودم را به این منطقه می‌رساندم. اینطور بود که سوارکار شدم و بعد هم چوگان را شروع کردم.»

بیش از هر چیزی تابلویی که سردر خانه قدیمی نصب شده، جلب توجه می‌کند؛ تصویری به طول در منزل که حکایت از حال و هوای صاحبخانه دارد. تصویری قدیمی از یک مسابقه چوگان که به دست هنرمندان اصفهانی ۶۰ سال پیش کشیده شده و بالای در خانه نصب شده است؛ خانه‌ای قدیمی در محله جمال‌آباد، لابه‌لای برج‌های سر به فلک کشیده. چند دقیقه‌ای دل کندن از این تصویر طول می‌کشد. گوشه‌گوشه این خانه همین حس و حال را دارد.

از میزی که میزبان عکس‌های قدیمی است تا زین‌هایی که کنار میز روی زمین گذاشته شده، دو تابلوی بزرگ روی دیوار، چوب چوگان که به دیوار تکیه داده شده، کلاه‌های سوارکاری و بشقابی که در آن تصویر چوگان حکاکی شده، حکایت از دلبستگی صاحبخانه به اسب دارد و رشته‌ای که مثل آب خوردن، به نام کشوری دیگر خورد. گشت و گذار در خاطرات ثبت‌شده با صدای پیرمردی که به‌سختی از پله‌ها بالا می‌آید متوقف می‌شود. لباسی که چهل و اندی سال قبل آن را بر تن می‌کرده، پوشیده؛ کت سورمه‌ای، شلوار سفید و کلاهی که در دست دارد.

علی‌اکبر خلج خوشامد می‌گوید. چوگان‌باز قدیمی که چند ماه دیگر ۹۰ سالگی را جشن می‌گیرد، از لحظه ورود دنبال کاغذها و عکس‌هایی می‌گردد که بهانه‌ای است برای رفتن به سال‌ها قبل؛ در حوالی ۵، ۶ دهه قبل.

سر صحبت با سردر منزلش باز می‌شود: «فکر می‌کنم ۶۰-۵۰ سال قبل بود؛ روزی که رفتم اصفهان و از هنرمندان اصفهانی خواستم برایم این تصویر را بکشند. وقتی کاری که می‌خواستم درآمد، به تهران برگشتم و بالای در منزل نصب کردم. برایم مهم بود این اتفاق بیفتد. همه زندگی من در سوارکاری و چوگان خلاصه می‌شد و انگار دوست داشتم همه این را بدانند.»

خلج با این توضیح به خاطرات کودکی برمی‌گردد. کهولت سن به خاطراتی که با اسب دارد، خللی وارد نکرده. همه را به‌خوبی به یاد می‌آورد: «پدرم در شهریار باغی داشت که من خیلی وقت‌ها آنجا می‌رفتم. هشت، نه‌ساله بودم. فردی در همسایگی ما بود که اسبی داشت. یادم هست بدون اینکه هیچ آموزشی دیده باشم، سوار اسب بدون زین می‌شدم و دیگر کسی جلودارم نبود. از همان موقع بود که خانواده‌ام متوجه علاقه‌ام شدند. تقریبا دیگر از اسب جدا نشدم تا بعد که حالا سر فرصت به شما می‌گویم چه شد که فاصله گرفتم.»

حتی اگر چیزی هم نگوید، فضای خانه کوچکش به‌خوبی نشان می‌دهد چه حال و هوایی داشته، اما به این اکتفا نمی‌کند. مصداق‌هایی می‌آورد تا از عشقی که در زندگی داشته بگوید: «وقتی بچه بودم در محله پاچنار زندگی می‌کردیم. این محدوده‌ای که الان پارک لاله است، محوطه بازی بود که عده‌ای برای سوارکاری می‌آمدند. من هم با پای پیاده خودم را به این منطقه می‌رساندم. اینطور بود که سوارکار شدم و بعد هم چوگان را شروع کردم.»

تعدادی عکس در دست دارد که مرور می‌کند. با هر عکس نام‌هایی مطرح می‌شود. ممکن است برخی را به یاد نیاورد اما چند چهره ویژه‌اند و خاطراتی که با آنها داشته. به یک اسم می‌رسد؛ «جهانبانی»، البته نه آن فردی که رییس سازمان وقت ورزش بوده. برادرش چوگان بازی می‌کرده و خلج خاطره مشترکی با او دارد: «تیمی از آرژانتین به ایران آمده بود. مسابقه‌ای با این تیم داشتیم. جهانبانی راه مرا سد کرد و در نهایت به هم برخورد کردیم.

او ابتدا زمین خورد. اسبش روی او افتاد. بعد من افتادم و اسبم روی من افتاد. هر دو بیهوش شدیم. مرا به بیمارستان بردند. از قبل آسیبی در دنده‌ام داشتم. پزشکان فکر کرده بودند آسیب‌دیدگی تازه است و همانطور که بیهوش بودم و نتوانسته بودند کفش‌هایم را از پایم دربیاورند، مرا به اتاق عمل بردند که قبل از شروع جراحی به‌هوش آمدم. اجازه جراحی ندادم. بعد شنیدم جهانبانی را چون وابسته به خانواده سلطنتی بود به خارج از کشور فرستاده بودند.»

از تک‌تک کفش‌هایش می‌گوید و خاطراتی که پشت‌شان نهفته است. از کاپ‌هایی که از منزلش به سرقت رفته و لوح‌های تقدیری که به‌خاطر تلاش برای ورزش چوگان گرفته. در وزارت پست و تلگراف مسوولیت داشته و در لابه‌لای لوح‌هایی که قاب گرفته، به حکم‌هایش می‌رسد. در این حین تصویر چند اسب برای دقایقی او را نگه می‌دارد.

سرش را که بالا می‌آورد، از خاطره‌ای می‌گوید که در تمام دوران ورزشی‌اش بارها و بارها برایش تکرار شده: «آنقدر اسب را دوست داشتم که چند ساعت در روز سوارکاری می‌کردم. آنقدر که هم خودم و هم اسب به نفس‌نفس می‌افتادیم. وقتی از اسب پیاده می‌شدم، سر و گردن اسبم را با دست تمیز می‌کردم و تا شب که می‌خواستم شام بخورم، دستم را نمی‌شستم چون دوست داشتم بوی اسب همیشه با من باشد. تمام طول مسیر از تمرین تا منزل، دستم را بو می‌کردم. بوی اسب را بیش از هر بویی دوست داشتم.»

فرزندی ندارد و در تمام سال‌های بعد از انقلاب از سوی هیچ مسوول ورزشی از او حالی پرسیده نشده تا دوشنبه همین هفته که میهمانانی داشت. وقتی یاد این بخش از زندگی‌اش می‌افتد، چهره‌اش در هم می‌رود: «شاید قسمت نبوده فرزندی داشته باشم. خواست خدا این بود. نمی‌دانم.» با این توضیح به موضوعی می‌رسد که در تمام این سال‌ها او را خانه‌نشین کرده. مردی که ساعت‌ها روی اسب می‌تاخته، حالا درگیر بیماری است اما این بیماری نتیجه کهولت سن نیست.

چند سال قبل سراغش آمده؛ وقتی که باشگاهش را از او گرفته‌اند: «دو قطعه زمین در محله جمال‌آباد خریده بودم؛ یکی کوچک و دیگری بزرگ. همین خانه دیوار به دیوارمان که حالا یک ساختمان چند طبقه شده است را می‌گویم. این زمین را فروختم و به‌همراه دو، سه نفر از دوستانم زمینی در نزدیکی ورزشگاه آزادی خریدم و باشگاه سوارکاری کوهک را راه‌اندازی کردم. حدود ۱۲۰ اسب داشتیم و ‌خیلی‌ها در آن زمان اسب‌هایشان را به ما سپردند، اما چند سالی است که این باشگاه را گرفته‌اند.» مرور این خاطره حالش را خراب می‌کند و اشک در چشمانش حلقه می‌زند: «همه زندگی من این باشگاه بود. من تا روزی که فهمیدم این باشگاه را گرفته‌اند، اصلا نمی‌دانستم بیماری یعنی چی؟ اما همان روز افتادم و تا امروز بلند نشدم، چون در آن سال‌ها همه چیزم را گذاشتم. حالا هم آرزو می‌کنم زودتر مرگم برسد تا از این انتظار خلاص شوم. همه آرزویم در این سال‌ها این بوده که باشگاه به من برگردد. وکیل گرفته‌ایم و پیگیریم. البته من توانش را ندارم، یکی از دوستانم این کار را انجام می‌دهد. نمی‌دانم چه اتفاقی می‌افتد.»

سرش را پایین می‌اندازد و زیر لب زمزمه می‌‌کند. همسرش همراهی می‌‌کند و موضوع را بیشتر باز می‌کند. انگار همه زندگی این زن و شوهر خلاصه شده در مرور یک رویا که شاید با کمی پیگیری از سوی کسانی که دستی در آتش دارند، دست‌یافتنی باشد.

همه زیبایی‌های این خانه و غمی کهنه که با هم عجین شده‌اند دلبستگی خاصی ایجاد کنند و خداحافظی را سخت؛ و افسوسی که به‌جا می‌ماند. حیف که دیر به سراغش آمدیم و صد حیف که چرا تا همین دوشنبه کسی یادی از او نکرده است؛ جز برخی دوستان قدیمی. چه بسیارند افرادی که در ورزش برای خود اسم و رسمی داشته‌اند اما کسی سراغشان نرفته. خیلی‌هایشان در تنهایی از این دنیا رفته‌اند و خیلی‌ها هم اصلا کسی از گذشته‌شان خبری ندارد و خدا کند قبل از اینکه دیر شود، حداقل خاطرات‌شان جایی ثبت شود.

آزاده پیراکوه

newspaper.iran-varzeshi​.‎​com

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه ورزشی

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


40 عکس نقاشی دخترانه جدید، ساده، زیبا، فانتزی و آسان برای پروفایل