دلخسته


دلخسته

ای دل مَبین مارا چنین،مستانه گویمت سخن چون مَستِ می گردیده ایم،با راستی گردد ذِقن در دل نباشد کینه ایی،گرنَهی از مستی کنی من مهربانم باتو و،نامهربانی کن به من عمر و جوانی دادم و،خامِ هوسهایت شدم من...

ای دل مَبین مارا چنین،مستانه گویمت سخن
چون مَستِ می گردیده ایم،با راستی گردد ذِقن
در دل نباشد کینه ایی،گرنَهی از مستی کنی
من مهربانم باتو و،نامهربانی کن به من
عمر و جوانی دادم و،خامِ هوسهایت شدم
من پُخته گشتم اینچنین،تو خام ماندی ای سَمن
همچون شقایق قلبِ من،خونین شد ازگفتارِ تو
یکدم فرو بند آن لبت،جانم به لب،حرفی مَزن
من خسته ودلمرده ام،گربنگری افسرده ام
بس کن دگر جور وجفا،چون مُرده هستم در کفن
عاصیم از پندارِ تو،دلخسته ازگفتارِ تو
پا می کِشم از کویِ تو ،آواره گشتم ،ازوطن
بعد از گذشتِ سالها،ازهم جدا شد فالها
هر کَس به راهِ خود رَوَد ،شاید که شیرین شد دَهن
آمد خَزان بارِ دِگر،برخیز و خود را مینِگر
دیگر نباشد فرصتی،بشکسته ام پیمان شِکن
دیگر ندارد دل به دل،راهی دگر بشکسته دل
بنگر که پایِ من به گِل،می رو که چاک است پیرهن
دیگر ندارم دلخوشی،خوش باش با افکارِ خود
پا میکَشم از زندگی،دیگر نگویم من سُخن
من صد هزاران بیت را،بِنوشته ام،ناخوانده ایی
زاهد به جانش خسته شد،از بس نوشت،حرفِ کُهن



روی زندگی