من به پیراهن تو حس حسادت دارم به نگاهت که به چشمان کسی خورده گِره به همان لحن صدا و بی قراری هایت به همان کنج اتاق و خلوتی تک نفره من همانم که ندارم...
ز غمش اسیر گشتم،ز سرم خبر ندارد ز لبش ابیر گشتم،ز دلم خبر ندارد قدحی پر از شرابی بنوشم به روی ماهش ز رخش قصیر گشتم،ز چشم خبر ندارد شب و روز در خیالی...
جانسوز ترین لحظه عمرم به سرآمد وانگه که از گم شده ی من خبر آمد شد خرمن آفت زده ام سبز دگر بار چون در شب آشفته ی چشمم سحر آمد خوردم من از این هجر بسی...