در چشم منِ خسته تو در آتشی و شعله ی دیدار آه می کشد هرنفس از سینه ی دلدار سَر می رود این حنجره ی بغض از کامِ عبوس لب تب دار حاشا ،ابدا یعنی که انکار...
مرا ببخش که من آخرین گناه توام سیاهکارترین مرد روسیاه توام به ذهن کوچک زنهای شهر شاهینم ولی کبوتر غمگین بیپناه توام چقدر حوصله شاعرانهام تنگ است...
ای غزال تیزپای زندگی اندکی صبر پیشه کن در بچگی با شتاب و بی محابا می روی همچو بادی و پر از دیوانگی زندگی؛ چون پلکِ کوتاهی به چشم از چه رو قهری تو با...