با من بمون چکاوکم با من یه فنجان چای بنوش با من توو این جنگل سبز پیرهن دریا رو بپوش با من بمون شقایقم راهی نمونده تا قایقم دستامو بگیر تا حس کنم توو...
در چشم منِ خسته تو در آتشی و شعله ی دیدار آه می کشد هرنفس از سینه ی دلدار سَر می رود این حنجره ی بغض از کامِ عبوس لب تب دار حاشا ،ابدا یعنی که انکار...