تقدیر لبهای مرا با دست خود دوخت
آنگاه در من کوره کوره واژه افروخت
من شهرزاد قصه ای بودم که هر شب
تا صبح در شهر دلش افسانه اندوخت
فیروزه ى سنگ صبور سینه اش را
جز با بهاى آسمانى شعر، نفروخت
شکل نوینی از حیات من رقم خورد
هر بار در بوران دلسردی، دلم سوخت
هر کس که رفت و دستهایم را رها کرد
تنها گذشتن را به پاهاى من آموخت
پیراهنى از جنس دردم بر تن خاک
تقدیر، لبهاى مرا با دست خود دوخت...