من و این عشق


من و این عشق

من و این جان نحیف من و بیماری و عشق دیرگاهی است به هم خو کردیم دور هم می گردیم من و غم هم نفسیم من و او خویش و کَسیم من و این غصه هم آغوش که نه، بلکه همزاد همیم لیک با یاد تو، آسان شده اینشاعر:پیری آذر هریس کمال

من و این جان نحیف
من و بیماری و عشق
دیرگاهی است به هم خو کردیم
دور هم می گردیم

من و غم هم نفسیم
من و او خویش و کَسیم
من و این غصه هم آغوش که نه، بلکه همزاد همیم

لیک با یاد تو، آسان شده این رنجوری
تاب این محجوری
شعله عشق تو چون در جان هست
من از این گردنه سخت گذر خواهم کرد

چند فرسخ به سحر مانده هنوز
چند گامی به بهار
این شب تار سحر خواهد شد
ظلمت از جای به در خواهد شد

شنلی از هیجان می پوشم
پر ز گرمای وصال رخ دوست
نرم و چابک چو غزال
همچو یک رود زلال
پشت سر می نهم این سرما را
میرسانم شب خود را به سحر
می پرم از سر هر سنگ و چپر
می پرم از سر این فاصله ها
از پس غائله ها

با ترنم سپری می شود این راه دراز
می شود این گره بافته، باز
گوش میدار هلا
از میان غم و طوفان بلا

از سراشیب زمستان کم کم
چهره سبز بهار
رخ نمایانده به در منتظر است
میتکاند ز سرم گرد و غبار
باور از آنچه که میبینم نیست
حکمت این همه زیبایی چیست؟

همه جا سبزه و گل
سوسن و هم سنبل
بلبل و باغ و ریاحین همگی در نجوا
دخترکهای گل اندوده به دامن همه در سیر وصفا
پسران در صدد دیدن روی پریان
عشق آنجا عریان
همگی طعنه زنان بر گل سرخ
عاشقان رخ در رخ

من و این پاکی ناب
دهل و چنگ و رباب
هم نفس با گل و باد
هرچه که بادا باد

من و این حیرانی
من و این الوانی
خود رها گشته در آغوش چمن
سبزی و دشت و دمن
پا به پای همه رهگذران
دختران و پسران

هم در آنجا که همه منتظرند
همگی چشم به راه
با ضمیری آگاه
باشکوه و عالیست
جای یک چیز در آنجا خالیست:

جای یک شعر بلند
شعری از جنس همه خوبیها
پر ز احساس و پر از شوق و نشاط
واژگانش همه از نقل و نبات

غزلی می سازم
بی بدیل و یکتا
که نظیر آنرا
مادر طبع نزاییده هنوز
چه زمستان چه تموز
وزن ابیات به سنگینی عشق
تابلویی بی همتا
جا به جا پر شده از واژه خاطر خواهی
وصل در آن جاری

پر ز تصویر وفا
رنگ آن رنگ خدا
نه تصنع نه مجاز
نه تصور ،ایهام
همه وحی و الهام

به تماشای چنین ذوق بدیع
وین چنین ملغمه رنگ و غزل
مانی! آنجا حیران
شمس ملا و حکیم و عریان
حافظ و سعدی و عطار شده خیره به آن
همه انگشت تعحب به دهان

یوسف و بنیامین
همه را آنجا بین
داده اند دست به ویس و رامین
جملگی غرق ثنا و آمین

چون به آواز در آیند غزلخوانانش
شانه بر شانه داوود نبی می سایند

من و این عشق که با هم باشیم
زین چنین منظره ها می سازیم
زین چنین معرکه ها می سازیم
نغز گوئیم و سخن پردازیم

#کمال_پیری آذر«کمال» 1391/2/5

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


شعر لطف حق به صورت داستان + متن شعر