بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین اشعار نو و سپید


بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین اشعار نو و سپید  دراین مقاله بهترین اشعار نو پارسی از بهترین شاعران شعر نو و سپید رابه شـما معرفی میکنیم، شعرهایی با زبان عاشقانه و ساده کـه پندهایی مفید درباره زندگی رابه مـا می‌دهند، اشعاری کـه در تقابل با تاریکی هـای جهان نور سپید را روشن رابه مـا نشان می‌دهند و مـا رابه فکر وا می دارند. اشعار...

بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین اشعار نو و سپید

بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین اشعار نو و سپید

دراین مقاله بهترین اشعار نو پارسی از بهترین شاعران شعر نو و سپید رابه شـما معرفی میکنیم، شعرهایی با زبان عاشقانه و ساده کـه پندهایی مفید درباره زندگی رابه مـا می‌دهند، اشعاری کـه در تقابل با تاریکی هـای جهان نور سپید را روشن رابه مـا نشان می‌دهند و مـا رابه فکر وا می دارند. اشعار پارسی تنها گنجینه هـای زنده از تمدن بلاد بزرگ پارس هستند و درس هایی آموزنده دارند.

بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین اشعار نو و سپید

البته سوژه امروز مجله پارس ناز اشعار نو هستند، زنجیر کلمه ها از شاعران بزرگی همچون: سهراب سپهری، فریدون مشیری، کارو، پزشک علی شریعتی، کیوان شاهبداغی، و… این اشعار بـه قدری زیبا هستند کـه دل مان می خواد انها رابا خط زیبای پارسی رو تابلویی بزرگ بنویسیم و روی دیوارهای خانه مان قرار دهیم تا همیشه انها را مرور کنیم، در ادامه همراه با مـا این اشعار را مرور کنید.

نیما یوشیج « تـو را مـن چشم در راهم »

بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین اشعار نو و سپید

تـو را مـن چشم در راهم

شباهنگام

کـه میگیرند در شاخ تلاجن سایه‌ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

تـو را مـن چشم در راهم

شباهنگام

در آن دم کـه بر جا دره‌ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت کـه بندد دست نیلوفر بـه پای سرو کوهی دام

گرم یاد آوری یا نه

مـن از یادت نمی کاهم

تـو را مـن چشم در راهم…

فریدون مشیری « سرنوشت »

بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین اشعار نو و سپید

جان می دهم بـه گوشه زندان سرنوشت

سر رابه تازیانه اش خم نمیکنم

افسوس بر دوروزه هستی نمیخورم

زاری براین سراچه ماتم نمی‌کنم

……….

با تازیانه هـای گرانبار جانگداز

پندارد آنکه روح مرا رام کرده اسـت

جان سختی ام نگر، کـه فریبم نداده اسـت

این بندگی، کـه زندگیش نام کرده اسـت

……….

بیمی بـه دل زمرگ ندارم، کـه زندگی

جز سم غم نریخت شرابی بـه جام مـن

گر مـن بـه تنگنای ملال آور حیات

آسوده یکنفس زده باشم حرام مـن!

تا دل بـه زندگی نسپارم،بـه صد فریب

میپوشم از کرشمۀ هستی نگاه را

هر صبح و شب چهره نهان میکنم بـه اشک

تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !

بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین اشعار نو و سپید

ای سرنوشت، ازتو کجا می‌توان گریخت؟

مـن راهِ آشیان خود از یاد برده ام

یکدم مرا بـه گوشۀ آسان مرا رها مکن

با مـن تلاش کن کـه بدانم نمرده ام!

ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا!

مجروح دگر بزن کـه نیافتاده ام هنوز

شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ

روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!

……….

ای سرنوشت، هستی مـن در نبرد توست

بر مـن ببخش زندگی جاودانه را

منشین کـه دست مرگ زبندم رها کند

محکم بزن بـه شانه مـن تازیانه را

قایقی خواهم ساخت « سهراب سپهری »

بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین اشعار نو و سپید

قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت بـه آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

کـه در آن هیچ کسی نیست کـه در بیشه عشق

قهرمانان را بیدار کند.

……….

قایق از تور تهی

و دل از آروزی مروارید،

همان‌ گونه خواهم راند

نه بـه آبیها دل خواهم بست

نه بـه دریا ـ پریانی کـه سر از آب بدر می آرند

……….

ودر آن تابش تنهایی ماهی گیران

می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

همان‌ گونه خواهم راند، همان‌ گونه خواهم خواند

دور باید شد، دور

……….

مرد آن شهر، اساطیر نداشت

زن آن شهر بـه سرشاری یک خوشه انگور نبود

هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد

چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود

دور باید شد، دور

شب سرودش را خواند

نوبت پنجره هاست

……….

همان‌ گونه خواهم راند، همان‌ گونه خواهم خواند

پشت دریاها شهری ست

کـه در آن پنجره ها رو بـه تجلی باز اسـت

بامها جای کبوترهایی اسـت، کـه بـه فواره هوش بشری می نگرند

دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی اسـت

مردم شهر بـه یک چینه چنان می نگرند

کـه بـه یک شعله، بـه یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس تـو را میشنود

و صدای پر مرغان اساططیر می‌آید در باد

……….

پشت دریا شهری ست

کـه درآن وسعت خورشید بـه اندازه چشمان سحرخیزان اسـت

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند

پشت دریاها شهری ست

قایقی باید ساخت…

کیوان شاهبداغی « زندگی یعنی چـه »

بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین اشعار نو و سپید

شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چـه؟

………..

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید، هدیه اش داد بـه مـن

خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

……….

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند، و مرا برد، بـه آرامش زیبای یقین

……….

با خودم میگفتم:

زندگی، راز بزرگی اسـت کـه در مـا جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی، آبتنی کردن دراین رود اسـت

وقت رفتن بـه همان عریانی؛ کـه بـه هنگام ورود آمده ایم

دست مـا در کف این رود بـه دنبال چـه می گردد؟

هیچ!

……….

زندگی، وزن نگاهی اسـت کـه در خاطره‌ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده کـه بر دل داری

شعله گرمی امید تـو را، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون اسـت

زندگی شوق رسیدن بـه همان

فردایی اسـت، کـه نخواهد آمد

……….

تـو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده کـه امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید اسـت

زندگی یاد غریبی اسـت کـه در سینه خاک

بـه جا می ماند

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

……….

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک اسـت، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

……….

زندگی، پنجره ای باز، بـه دنیای وجود

تا کـه این پنجره باز اسـت، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

……….

در نبندیم بـه نور، در نبندیم بـه آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو بـه این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر اسـت

وزن خوشبختی مـن، وزن رضایتمندی ست

……….

زندگی، شاید شعر پدرم بود کـه خواند

چای مادر، کـه مرا گرم نمود

نان خواهر، کـه بـه ماهی ها داد

……….

زندگی شاید آن لبخندی ست، کـه دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین اشعار نو و سپید

زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن مـا، تنهایی ست

……….

مـن دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم

نیا باران « شاعر نامشخص »

شعر نیا باران شعر زیبایی اسـت اما مـا هر چـه گشتیم نتوانستیم نام این شاعر را پیدا کنیم، هستند کسانی کـه این را از خود می‌دانند، کسانی هم هستند کـه با جواب دراین شعر تغییراتی را در آن بوجود آورده اند، اما هنوز هم شاعر اصلی نامشخص اسـت و مـا هم فقط شعر را برای تان می‌نویسیم.

بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین اشعار نو و سپید

نیا باران

زمین جای قشنگی نیست

مـن از جنس زمینم خوب می‌دانم، کـه

دریا، جاده ی تـو

ماهی بیچاره را در تور ماهیگیر گم کرد…

……….

نیا باران

زمین جای قشنگی نیست

مـن از جنس زمینم خوب می‌دانم

کـه گل در عقد زنبور اسـت

اما یک طرف سودای بلبل

یک طرف بال و پر پروانه را هم دوست میدارد…

……….

نیا باران

زمین جای قشنگی نیست

مـن از جنس زمینم، خوب می دانم

کـه این جا جمعه بازار اسـت

و دیدم عشق را در بسته هـای زرد کوچک نسیه میدادند…

……….

نیا باران

زمین جای قشنگی نیست

در این جا قدر مردم رابه جو اندازه میگیرند…

……….

نیا باران

پشیمان میشوی از آمدن

زمین جای قشنگی نیست

در ناودان ها گیر خواهی کرد…

……….

نیا باران

در این جا قدر نشناسند مردم

دراین شهر، شعر حافظ رابه فال کولیان اندازه میگیرند…

کارو « کفر نمیگویم پریشانم »

بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین اشعار نو و سپید

خدایا کفر نمی گویم پریشانم، چـه می خواهی‌ تـو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می شوی‌ از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت

……….

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود بـه زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی، ‌بـه زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته، تهی‌ دست و زبان بسته

بـه سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می گویی، نمی گویی؟!

……….

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر، عمارت‌هـای ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد

زمین و آسمان را کفر می گویی

نمیگویی؟!

……….

خداوندا اگر با مردم آمیزی

شتابان در پی روزی

ز پیشانی عرق ریزی

و شب آزرده و دل خسته، تهی دست و زبان بسته

بـه سوی خانه باز آیی

زمین آسمان را کفر می گویی، نمی گویی؟

……….

خدایا خالقا بس کن جنایت را، تـو ظلمت را

تـو خود پادشاه تبعیضی

تـو خود یک فتنه انگیزی

یکی را همچون مـن بدبخت

یکی را بی دلیل آقا نمی کردی

جهانی را چنین غوغا نمی کردی

دگر فریاد ها در سینه ی تنگم نمی گنجد

دگر آهم نمی گیرد، دگر این سازها شادم نمی سازد

دگر از فرط می نوشی

می هم مستی نمی بخشد

دگر در جام چشمم باده شادی نمی رقصد

نه دست گرم نجوائی بـه گوشم پنجه می ساید

نه سنگ سینه ی غم چنگ صدها ناله می کوبد

اگر فریادهایی از دل دیوانه برخیزد

برای نا مرادی هـای دل باشد

……….

خدایا گنبد شکارچی یعنی چـه؟

فروزان اختران ثابت سیار یعنی چـه؟

اگر عدل اسـت این پس ستم ناهنجار یعنی چـه؟

بـه حدی درد تنهایی دلم را رنج می دارد

کـه با آوای دل خواهم کشم فریاد و برگویم

خدایی کـه فغان آتشینم در دل سرد او بی اثر باشد خدا نیست ؟!

شـما ای مولیانی کـه می گویید خدا هست و برای او صفتهای توانا هم روا دارید!

بگویید تا بفهمم، چرا اشک مرا هرگز نمی بیند؟

چرا بر ناله پر خواهشم پاسخ نمی گوید؟

چرا او این چنین کور و کر و لال اسـت؟

و یا شاید دگر پر گشته اسـت آن طاقت و صبرش

کنون از دست داده آن صفتها را

چرا در پرده می گویم

خدا هرگز نمی باشد

……….

مـن امشب ناله نی را خدا دانم

مـن امشب ساغر می را خدا دانم

خدای مـن دگر تریاک و گرس و بنگ می باشد

خدای مـن شراب خون رنگ می باشد

……….

خدا هیچ اسـت، خدا پوچ اسـت

خدا جسمی اسـت بی معنی

خدا یک لفظ شیرین اسـت

خدا رویایی رنگین اسـت

……….

شب اسـت و ماه میرقصد

ستاره نقره می پاشد

و گنجشک از لبان شهوت آلوده ی زنبق بوسه می گیرد

مـن اما سرد و خاموشم!

مـن اما در سکوت خلوتت آهسته می گریم

اگر حق اسـت زدم زیر خدایی!!!

عجب بی پرده امشب مـن سخن گفتم

……….

خداوندا

اگر در نعشه ی افیون از مـن مست گناهی سر زد ببخشیدم

ولی نه؟! چرا مـن روسیه باشم؟

چرا غلاده ی تهمت مرا در گردن آویزد؟

خداوندا

تـو در قرآن جاویدت هزاران وعده ها دادی

تـو می گفتی کـه نامردان بهشتت را نمی بینند

ولی مـن با دو چشم خویشتن دیدم

کـه نامردان بـه از مردان

ز خون پاک مردانت هزاران کاخها ساختند

خداوندا بیا بنگر بهشت کاخ نامردان را

خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت را، بس کن تـو ظلمت را

……….

تـو خود گفتی اگر اهرمن شهوتبر انسان حکم فرماید

تـو وی را با صلیب عصیانت مصلوب خواهی کرد

ولی مـن با دو چشم خویشتن دیدم پدر با نورسته خویش گرم میگیرد

برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام میگیرد

نگاه شهوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد

قدم ها در بستر فحشا می لغزد

چـه شد…قولت!؟

اگر مردانگی این اسـت

بـه نامردی نامردان سوگند

نامرد نامردم اگر دستی بـه قرآنت بیالایم!

……….

خداوندا تـو مسئولی

خداوندا تـو می دانی‌ کـه انسان بودن و ماندن

دراین دنیا چـه دشوار اسـت

چـه رنجی ‌می کشد آنکس کـه انسان اسـت و از احساس سرشار اسـت!

مرا یاد کنی یا نکنی « سهراب سپهری »

بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین اشعار نو و سپید

تـو مرا یاد کنی یا نکنی

باورت گر بشود گرنشود

حرفی نیست

اما نفسم می‌گیرد

درهوایی کـه نفس هـای تـو نیست

……….

در هوایی که نفس هـای مـن اسـت

زندگی هست ولی شادی نیست،

باورت گر بشود گر نشود

عاشقی هست، وفاداری نیست

……….

مـن ترا یاد کنم از دل و جان

در هوایی

که نفس هـای مـن اسـت

سینه ی مـن ای دوست

پُرِ از زخم دل اسـت

تـو فقط باور کن

مرهم زخم مـن اسـت

………..

تـو بگو ، با چـه زبان؟ با چـه دلی؟

بـه همه ی عالم و آدم گویم

……….

تـو کـه رفتی

مـن هنوز، عطر ترا می بویم،

مـن هنوز در اشعارت

رد ترا می جویم

……….

تـو مرا باور کن در همه ی حال

مـن از ته دل نام ترا می‌خوانم

رسول یونان « مـن از این جا خواهم رفت »

بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین اشعار نو و سپید

این شهر

شهر قصه هـای مادر بزرگ نیست

کـه زیبا و آرام باشد

آسمانش را

هرگز آبی ندیده ام

بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین اشعار نو و سپید

مـن از این جا خواهم رفت

و فرقی هم نمی‌کند

کـه فانوسی داشته باشم یا نه

کسیکه می گریزد

از گم شدن نمیترسد…

اختصاصی از مجله پارس ناز

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید
منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


دیکته شب | دیکته کلاس اول دبستان