روزی شکایت میکنی از بخت بی فرجام من
آنگه حکایت می کنی از کار بی انجام من
گویا توافق کرده ای تا جامِ جانم بشکنی
بشکن سبوی باده را ای موج نا آرام من
با چلچراغ حوصله شب را سحر کردم ولی...
بر من مبادا دوریت ای عشق بی هنگام من
از تلخ و شیرین توامان پر بوده راهم تا به تو
نوشانده آری عشق تو بس تلخ و شیرین کام من
از رمل و فال و قرعه ها،دیگر برائت کرده ام
ای ماه پنهانی بیا بی قرعه ها در جام من
آنگه حکایت می کنی از کار بی انجام من
گویا توافق کرده ای تا جامِ جانم بشکنی
بشکن سبوی باده را ای موج نا آرام من
با چلچراغ حوصله شب را سحر کردم ولی...
بر من مبادا دوریت ای عشق بی هنگام من
از تلخ و شیرین توامان پر بوده راهم تا به تو
نوشانده آری عشق تو بس تلخ و شیرین کام من
از رمل و فال و قرعه ها،دیگر برائت کرده ام
ای ماه پنهانی بیا بی قرعه ها در جام من