من از انسانیت بیزار ِ بیزارم


من  از انسانیت بیزار ِ بیزارم

می شود عاشق شد آیا باز هم روزی دوباره ؟ باز هم محکم گرفته کرده مسدود شریان و نبض شعرم را دوباره دستی از یک بغض دیرین شاید اما بغض نه ! نفرت و خشمی که بیرون راندمش از دل ولی وامانده و در اینشاعر:شهرام سورتجی

می شود عاشق شد آیا باز هم روزی دوباره ؟
باز هم محکم گرفته کرده مسدود
شریان و نبض شعرم را دوباره
دستی از یک بغض دیرین
شاید اما بغض نه !
نفرت و خشمی که بیرون راندمش از دل
ولی وامانده و در این حوالی هاست
باز آمد گرفته محکم و سخت
بال پرواز من و شوق پریدن را دوباره !
آی آدمها !
می شود عاشق شد آیا باز هم روزی دوباره ؟!
آی آدمها ! شما که سنگسار و حکم تبعید و قصاص جانیان و فاسقان را خوب می دانید
شماها لااقل بر من بگوئید و بفرمائید
چگونه می توان این خشم و قهر و نفرت دیرینه را بردن ؟!
به جائی دور و دور از خود
تحت الحفظ و دست و پای بربسته
به آنجائی که همچون یک جزیره ساکت و بی آدم !! و متروک و آرام است
چگونه می توان آنجا رهایش کرد و باز آمد ؟
و یا حتی !
خود ِ خود را
خود ِ بی بیخود ِ خود را
چگونه می توان آنجا ؟
در آن تنهائی ِ مسدود نامسکونی آرام
به یک تبعید دلچسب و خیال انگیز
اسکان داد
و دیگر ماند و هرگز فکر برگشتن
نه در خاطر
نه در اوهام پوشالینهُ یک دل.
وزان پس ! راه بر بست
بر آن افکار اغواگر
و دیگر ماند و انسانیتش را خط بطلان زد.
دل و جان شست و تعمیدی گرفت از شبنم پاک شقایق ها !
تقدس را دوباره زندگی بخشید
و حیوان شد !!!
رفیق ِ ماهیان تشنه شد آنجا
کلاغان را به صرف شام یا عصرانه ای در بزم مهمان کرد !
و از پروانه ها آموخت
سکوت سرخ را در آرزوهاشان !
تکلم کرد با آنان.
و در جائی که از آئینه های سنگ دل دیگر نشانی نیست
خود ِ خود را
خود ِ بی بیخود ِ خود را
درون چشم آهوئی تماشا کرد
و خود آراست .
زمین را مهربانی کرد و برکت داد
بدور از التماس و خواهش چشمان حوّا
زمین این مادر دلسوز را بوسید و گندم کاشت .
شبی با شیر یک بزغاله ای همشیرگی کرد
و تا صبح ِ سحر با انجمان بنشست و نجوا کرد!
صدای زهره ! را در آسمان بشنید
که با چشمان فتانش
سرایش می کند شعر ِ رهائی را
و با تغییر شرم آلود رنگ چهره گلگون
در آن اوج خیال انگیز
سرود عشق می خواند .

شما ای آدمک های مقوائی!
من از انسان و انسان بودن و انسانیت
بیزارم و بیزار و بیزارم!
چگونه بازگویم با شما که ساکن و مردابی و گنگ اید
که زیبا برّه گان شوخ و بازیگوش
خواب ِ چه می بینند ؟!
میان هُرم امن سینه مادر
علفزار ِ مصفّا را ؟

چگونه بازگویم بر شما!
دلیل هجرت و کوچ پرستوهای فارغ را ؟
و تنهائی معصومانهٔ پاک شقایق را
که مهر ِ مهر در دل دارد و
با اینکه می داند
که آغاز ِ شباهنگام دیگر
در غروبی سرخ و گلگون
بوسه از خورشید می گیرد
و می میرد و می میرد!!

شما ای آدمک های مقوائی!
من از انسان و انسان بودن و انسانیت
بیزارم و بیزار و بیزارم
به حیوانی قسم
حیوان ِ حیوانم
و دیگر هیچ
بر انسان بودن ِ بی شرم و بی بنیانتان
تا انتهای این جهان
نامم نیالایم !!!

شما ای آدمک های بزرگ عشقباز
معشوق نه ! معشوقه پرور
که از شوریدن پائیز
گرایش های جنسی تان
تمناهای سرشار از حقارت را
ترحم خواه ! ذلیل و با مزاجی هفت رنگ
همچون تلوّنهای پائیزان
سراپا شور می سازید ! و
پشت ِ واژه های بی زبان مستور می سازید
چه می دانید تفسیر ِ هراس از فصل سرما
در نگاه ِ گربه ای آبستن و تنها ! خیابانی !!


و در پایان این گفتار سرتاسر جسارتبار
هراسم نیست !
همچون عاقلان فیلسوف
یک جای ، بنشینید !
مرا هم شاعری دیوانه پندارید .
امّا !!
در کلام آخر شعرم
شهامت می کنم
آزاد نه ! آزاده می گویم :
من از عقل معاشی تان هم آخر
آدمک های بزرگ و نکته دان و عشقباز
بیزار و بیزارم .
به حیوانی قسم دیگر
به انسانیّت ِ واماندهٔ محصورتان نامم نیالایم !

و دیگر عشق را بر خود
حرامش می کنم ، پایان من این است
که دیگر عشق بر انسان
حرامم باد !
دیگر عشق من بر جنس انسان نه !!!
حرامم! تا ! ته ِ ! دنیا !
حرامم
تا
ته ِ دنیا


ژولای ۲۰۱۸- ونشبوری ، سوئد
شهرام سورتجی

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


معشوق