دیدگانم در عجب اشفته اند
ان دوچشم روشنم گریان شده
در پریشانی سحر می شد شبم
یار گن از دیدگان پنهان شده
چاره ای جز یاد او با من نبود
من به یادش هردمم ویران شده
دست من را چون نگیرد جان من
من چه گویم جان من بی جان شده
کاش این رویا به آنی آن شود
من که هردم در خیالم آن شده
دور گردون بی سبب گردید و رفت
این زمانه زین زمان حیران شده
عیب نادانی دانا بس زیاد
چشم بینایی که نابینا شده
ان دوچشم روشنم گریان شده
در پریشانی سحر می شد شبم
یار گن از دیدگان پنهان شده
چاره ای جز یاد او با من نبود
من به یادش هردمم ویران شده
دست من را چون نگیرد جان من
من چه گویم جان من بی جان شده
کاش این رویا به آنی آن شود
من که هردم در خیالم آن شده
دور گردون بی سبب گردید و رفت
این زمانه زین زمان حیران شده
عیب نادانی دانا بس زیاد
چشم بینایی که نابینا شده