نامردی مادر


نامردی مادر

نامردی مادرم. چقدر تنهایم در این وادی سیاه در این ارتفاع پست امواج شب بلند میترسم مرا.بد زمین بزند. در این اندیشه بن بست بد بازی روزگاریست. ارتفاع شب چقدر حقیر است. انگار امشب اندیشه حقیر ششاعر:پرویز سلیمانی

نامردی مادرم.
چقدر تنهایم
در این وادی سیاه
در این ارتفاع پست
امواج شب بلند
میترسم مرا.بد زمین بزند.
در این اندیشه بن بست
بد بازی روزگاریست.
ارتفاع شب چقدر حقیر است.
انگار امشب اندیشه حقیر ش از ذهن مرده ی مرده ی مادر بزرگ نشئت گرفته است.
دنیا تکرار فرسوده زمان خود است
درست مثل چرخش عقربه های ساعت
از بامدادی به بامدادی دیگر.
فقط دروغ ها دروغ تر میشوند و عوضی ها عوضی تر.
زندگی چرخش تکرار بی پایانیست.
از عصری به عصر دیگر.
دروغ مضحکانه ای ست از نسلی به نسلی دیگر
به ما چ دادند که به دیگری دهیم
به من فقط غصه دادند.
بزرگ شدم
غصه ام بزرگ تر
تنهایی نصیبم شد.
اتاقی قسمتم شد
که در آن نوشته های دلم را به آن قاب کرده ام برای چشمان کور دلم.
متنفرم از این همه سکوت
کاش همچنان در قدس در باغ به دنبال راه از چاه می گشتیم
بخدا در چاه بودیم قسم به قدس بزرگ
قسم به آن فرشته که دو بال داشت
و قسم به آن فرش که تبر به دست داشت.
آنکه دو بال داشت با آنکه تبر به دست داشت همیشه سر دعوا داشت
آنکه تبر به دست داشت
مرا به سمت چاه درون باغ سمت سو میداد
با تبرهایش چنان راه به سمت چاه وا میداشت مرا لحظه ای به حال خود وا نمی ذاشت
فرشته با دو بالش پر پر میز به حالم.
موقع دیدنم در آن حالم.
به خدا قسم به قدس بزرگ قسم
نه برادر بود نه پدر بود نه خواهر نه مادر کنارم.
آن فرشته ان بهشتی با دو بال زر نشانش نشست در کنارم.
گریه ام را دید
نامرد بود مادرم قسم به قرآن کنارم.
قسم به درد قسم به آن فرشته
قسم به آن بال زر نشان
ان فرشته با ان تبر
نشست در کنارم.
پدر با آنکه پدر بود....ننشست در کنارم...
نامرد بود پدر ننشست در کنارم.
من دیوانه بودم اسیر در بند
ساعتها نشستم
به امید اینکه روزی بازآید روزی به بند
گلویم پر بود از بغض پیچیده در بند
قسم به هاله ی مریم مقدس
سالها نشستم در پنجره رو به ظلمت
به امید اینکه روزی بازآیی
اما حیف از آن "عمری که زیستم حیف"
من بودم و منوچهر و قدرت در ان قدس بزرگ و ان دو فرشته تبر داشتن و دو بال زر نشان
راه باز بود از چاه به باغ کهکشان خوشا ان دیوانگی ها خوشا ان کهکشان.....
نه در اندیشه مرداب بودیم نه قهر ثروت زمان
توهم داشتیم .گیج بودیم پر از هذیان قصه های دیو های ذهنمان
.خداوندا
خداوندا
خداوندا
این دیوانگیست یا زندگیست
"چلچراغی در سکوت و بندگیست"
میترسم.
از این دنیای آدمها
باورت میشود
یا بگویم تا باورت شود
من ازاین فرشته ها خجالت می کشم که حرف بزنم .
دنیای واقعی این آدما برای خودشان
دیوانگی هایم را پس بده .
خدا یا گر خدائی
گر خدائی
گر خدائی
عمرم را بستان ن ن.
قدس.(نام تیمارستان سنندج هست)

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


دانلود آهنگ آرمین زارعی به اسم مثل خار تو چشم دشمنیم