من اسم اعظمم


 من اسم اعظمم

کافر چشمان او شمشیر بر دینم کشید شعله ی شمس رخش آتش به آئینم کشید دید دیوار دلم کوتاه تر از دستان اوست ماله ای از خشم بر اوراق کابینم کشید عاشقی کردم مگر این عشق سامانم دهد بخت بد آواره تر ازشاعر:الهام امریاس

کافر چشمان او شمشیر بر دینم کشید
شعله ی شمس رخش آتش به آئینم کشید

دید دیوار دلم کوتاه تر از دستان اوست
ماله ای از خشم بر اوراق کابینم کشید

عاشقی کردم مگر این عشق سامانم دهد
بخت بد آواره تر از روز پیشینم کشید

من به کنج کعبه در سوز و گداز از هجر تو
او به بوم دیگری نقش گُل از کینم کشید

خنجری از طعنه هایش جگر دارم هنوز
چون عقابی بودم و از اوج پایینم کشید

سرمه ی سنگی سودا کرده چشمم را سیه
این خماری تیرها بر مرغ آمینم کشید

من سبو از ساقی سازش گرفته ام بدست
گرچه او در وزنه ی بی صبر سنگینم کشید

طاقت از طاق توانایی او افتاده بود
شادی رویش جهانی را به یاسینم کشید.



عشق جسم نیست
که در بر کشی
دانه نیست که
برچینی
پرنده نیست که جلد کنی
دام نیست که رام شود
صید نیست که تور کنی
تور نیست که بگسترانی
طناب نیست که بگسلانی
کلاف نیست که ببافی

عشق دقت اجتناب ناپذیری ست
بر تمامیت هستی

اراده ایست ،مقصدش رویا
تا به استخراج حقیقت،پلی سازد
برای گذر از
دریایی تیره ی آگاهی

عشق
فروزان مشعلی ست
که باز می نمایاند برابری را
تا باب خود بزرگ بینی در توهماتمان پلمپ شود

من عشق را
دنیای دیگری یافتم
که مرا به حیرت بیکرانگی ها وا داشت.

کنون

خستگی هایم را بپوشان
به طلیعه ا ی، ای طور
از راه درازی آمده ام
تا صفورای صحیفه ات شوم

مرا باز شناش
زبان بریده ام از نفرین
که تکرار نام تو کلید مراد و
مرواده ات کلیمه ی کلام نورمنست

منم راز باعورای سرپیچیده از وسواس
عفیفه ی که اعتبار عترت آیینه هاست

نگاه کن چشمه ی چکامه هایم
از زلال اشک های چکاوکانی ست
که نام ترا سرودند
و از تکر ار اسم تو بر کتیبه های تاریخ
نگاره ی نسیم نوزاش شدند
تا سلام ستاره ها را به سرای تو برسانند

منم عزیز کرده ی گریه های ابر
شکوه کهکشان عشق
نگاه کن به هر تار مویم خورشیدها دخیل بسته اند
و ستارگان در اعتکاف دیر چشمانم
چگونه نماز نور می خوانند

منم عظیمه ی نامی نامها
مرا بخوان به سجده های ساکت سینه ات

بگذار دستانم را بر گونه های خیس ات بگذارم
سرم را بر پیشانی پریشانی ات
ای رستمی که رخش آمالم
در رکاب تو راه گشای نجیب نجوم زمین است

بگذار زخم هایت را مرهم ببندم

منم شریفه ی شفا
گرد آفرینی که از گلاب گریه هایم ملائکه غسل میکنند

مرا به دم به شربت نفَس
که از نکاح نور و نغمه
نطفه ی جاودانگی بسته شود.


حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


پایان ماجراجویی آمریکا در آفریقا