و من تا مرگ را از پا نیندازم نمیمیرم ...


و من تا مرگ را از پا نیندازم نمیمیرم ...

دلت می خواهد از من دور باشی نه ؟؟؟... برو... این روزها دلگیرِ دلگیرم... پُرم از زخم هایی کهنه و چرکین... تحمل دارم از یک زخمِ دیگر هم نمی میرم... من عادت دارم این از پشت خنجر خوردن از دست کسانی راشاعر:رسول مولوی پردنجانی

دلت می خواهد از من دور باشی نه ؟؟؟ ...
برو ... این روزها دلگیرِ دلگیرم ...
پُرم از زخم هایی کهنه و چرکین ...
تحمل دارم از یک زخمِ دیگر هم نمی میرم ...

من عادت دارم این از پشت خنجر خوردن از دست کسانی را
که خود نا مردمانی ناکَس اند اما
به تن دارند از لبخند و عشق و مهر و خوبی های بی پایان لباسی فاخر و پر دُرّ و گوهر را

من عادت دارم عمری بی وفایی دیدن و ساکت نشستن را
من عادت دارم اندوهِ تمامِ روزهایِ بی تو بودن را
من عادت کرده ام با هر نفس یک جرعه خونِ ناب خوردن را ...
برو ... این مرد عادت دارد از هر آشنا یک ضربه خوردن را ...

نمی بینی چه جان سختم که از اندوهِ این درماندگی هر دم
از این سرخوردگی هر لحظه صدها بار
و با هر بار صدها بارِ دیگر هم ؛ نمی میرم ...

همین جا،گوشه ای از خاطرات مرده ات، تنها رهایم کن
نترس از مردنم هرگز ...
که من تا مرگ را از پا...
زمان را از گذر ...
عشق تو را از سر ... نیندازم ...
نمی میرم ...


حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


هیچگاه موز و تخم مرغ را باهم نخورید