رفت...!


رفت...!

رفت... دل من زیر و زِبَر شد... شب؛ تاریک آسمان؛ سرد... و من؛ تنهاترین فرد؛ میان حجم و انبوه عظیم غم، او زِ من کم و من؛ تنهاترین تنهای عالم... رفت... رفتنش عقربه را بازنشاند! غم؛ سنگین من؛شاعر:یوسف هاشمی

رفت...
دل من زیر و زِبَر شد...
شب؛ تاریک
آسمان؛ سرد...
و من؛ تنهاترین فرد؛
میان حجم و انبوه عظیم غم،
او زِ من کم
و من؛ تنهاترین تنهای عالم...

رفت...
رفتنش عقربه را بازنشاند!
غم؛ سنگین
من؛ غمگین...
و چرا لحظهٔ غم رد نشود...؟
آه از این بی کسی و بی نفسی!
آه از این بغضِ گلوگیر که فرویَش بردم...
آه از این درددل دفن شده،
آه از این زندگیِ سخت... آه از این بخت...
خسته ام دوست؛
نگو میگذرد!
پس چرا لحظهٔ غم رد نشود...؟

رفت...
درد من این است حتی "او"
نفهمید مرا...
و نفهمید مرا هیچ رفیقی...
غم سنگین، آسمانْ سرد، بغض گلوگیر،
و یک مرد...
که درونش مملو از احساس است؛
غم سنگین، مرد ْ غمگین، بغض گلوگیر...
و ندانست رفیقی غمِ پنهانش را
نتوانست بگوید به کسی:
"او رفت... او رفت..."

رفت...
زندگی رفت، نفس رفت، هوا رفت...
و چه شد رفت؟ چرا رفت؟ کجا رفت؟
چرا رفت...
چرا رفت...
چرا رفت...
رد پای نظر عاشق و چون آتش او،
بر دلم هست هنوز ،اما
او رفت...

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


پخش زنده فوتبال آتالانتا - لیورپول 30 فروردین 1403