دیگر برای عشق و غزل حوصله ای نیست
از اشک به گریاندن من ،فاصله ای نیست
مقصودم و دلگیر از این هجمه ی زشتی
از گرگ بیابان خیالم گله ای نیست
از وصل و رخ یار و شب و درد سرودم
از نفرت و از برگ گل زرد سرودم
خوبی به شما کردم و در آخر این ظلم
با تجربه از مردی و نامرد سرودم
از حیله و نیرنگ به قلبم که نشستند
با نام رفاقت کمر توطئه بستند
گفتند بزن سنگ به نابودی شیطان
شیطان صفتان قلب مرا زود شکستند
هی به به و چه چه به من و شعر نمودید
از قلب من ساده فقط مهر ربودید
ای قوم به حج رفته ریاکار نباشید
اصلا بخدا لایق طواف نبودید
بر زخم تن و قلب و غمم چشم ببندید
در غصه دگر نیست پشیمانی و تردید
حالا که دلم حوصله ی شعر ندارد
بر حال من خسته ی دیوانه بخندید
گفتم بنویسم که شما یاد بگیرید
هرچند که در باورتان شاعر و شیرید
من درد خودم را به خدا گفتم و ای کاش
یک روز به درد من مقصود بمیرید