هنوز در خیالم،
در کافه ای که اولین و آخرین قرارمان بود،
برای به دست آوردنت با تو بگومگو میکنم...
و چه شیرین به گریه هایم میخندی ؟! چه عاشقانه میشوی آن لحظه؟!
آنقدر ساکت به تو خیره میمانم که آن را هیپنوتیزم میخوانی..
آنقدر عمیق در خاطراتِ مالکیتِمان پرسه میزنم که ایمان دارم این دست ها سهم منند...
از خیالم بیرون می آیم،
از تو خشمگینم اما؛
خیلی دلتنگ میشوم...
چند قدمی از لبه ی پشت بام عقب میکشم،
و با خود میگویم نه؛
من از خدا خواستمت ، و تو بر خواهی گشت...
در کافه ای که اولین و آخرین قرارمان بود،
برای به دست آوردنت با تو بگومگو میکنم...
و چه شیرین به گریه هایم میخندی ؟! چه عاشقانه میشوی آن لحظه؟!
آنقدر ساکت به تو خیره میمانم که آن را هیپنوتیزم میخوانی..
آنقدر عمیق در خاطراتِ مالکیتِمان پرسه میزنم که ایمان دارم این دست ها سهم منند...
از خیالم بیرون می آیم،
از تو خشمگینم اما؛
خیلی دلتنگ میشوم...
چند قدمی از لبه ی پشت بام عقب میکشم،
و با خود میگویم نه؛
من از خدا خواستمت ، و تو بر خواهی گشت...