من مثل شمعی امدم در این سیاهی غریب
تابیدم بر ظلمتت در روزگران غریب
جانم بدادم تا راه یابی از آدمان دل فریب
هر چند جان بی ارزش است در این هیا هوی غریب
در اخرین اشکم بگفتی این همه از بهر خویش
چون سوختی در این زمان از حال احوال خویش
نور من فانی نبود
لبخند تو جان دوباره می دهد
چون گل بیفتد بر زمین
وز بذر او باز روید از زمین
تابیدم بر ظلمتت در روزگران غریب
جانم بدادم تا راه یابی از آدمان دل فریب
هر چند جان بی ارزش است در این هیا هوی غریب
در اخرین اشکم بگفتی این همه از بهر خویش
چون سوختی در این زمان از حال احوال خویش
نور من فانی نبود
لبخند تو جان دوباره می دهد
چون گل بیفتد بر زمین
وز بذر او باز روید از زمین