حرفهایی که در دلم جا ماند،
مثل یک غدهی ورم کردهست
مثل تیغی که در گلو مانده
بیشتر،از توان یک مرد است!
حرفهایی که یک معما شد
در دل کوچکی که گم بودهست
در دل بیکران این دنیا
ذرهای مثل یک اتم بودهست!
من که با این دو چشم خود دیدم
قطره آبے که قدرِ دریا شد
کائناتی که کلِ عالم بود
توے یک ذرهی اتم جا شد!
ذرهای هم خدا و شیطان شد
مرکزش هم جنین انسان شد
ناگهان سیب از درخت افتاد
عالمی بین این دو حیران شد!
مثل آن کودکی که سرگرمِ
حل یک ماجرایِ مجهول است
پشت کنکور زندگی ماندهست
پیرمردے که سخت مشغول است!
من که با میل خود نیالودم
پیکرم را به خاک این دنیا
دستِ دیگر مرا ز من برچید
دستهایی غریب و ناپیدا!
گرچه با میل خود نبود اما
توے این بیکرانه غلتیدم
زیر گوشم یکی سخن میگفت
شاید آنجا بهشت را دیدم!
راستے این بهشت رویایے
توی خورجینِ خود چهها دارد؟
از سرابے که تشنهاش هستیم
خنجری بهر "نیچه"ها دارد!
من گرفتار دردِ "خیام"م
توی افسانههایِ سردرگم
راه دنیا و دینِ من گم شد
بعد خوردن ز دانهاے گندم!
دردهایی که روح آدم را
کمکَمک، کنجِ انزوا میخورد
آدمی را که بسته در خویش است
توے زندان، به قهقرا میبرد!
من کجاے زندگے هستم؟
سرزمینم کجایِ این نقشهست؟
در تئاترے که آخرش پیداست
نقشِ این مُرده، چندمین نقش است؟!
روزگاری تمام دنیا را
شکل یک دسته کرم میدیدم
دستهای در ردیف خاکےها
دستهای مثل کرم ابریشم!
آه کرمے که در قفس بودے
فکر کردی که زندگی کردی؟
زندگے مالِ کرم خاکے بود
تو فقط "بوفِکورِ" پر دردی!
مثل یک غدهی ورم کردهست
مثل تیغی که در گلو مانده
بیشتر،از توان یک مرد است!
حرفهایی که یک معما شد
در دل کوچکی که گم بودهست
در دل بیکران این دنیا
ذرهای مثل یک اتم بودهست!
من که با این دو چشم خود دیدم
قطره آبے که قدرِ دریا شد
کائناتی که کلِ عالم بود
توے یک ذرهی اتم جا شد!
ذرهای هم خدا و شیطان شد
مرکزش هم جنین انسان شد
ناگهان سیب از درخت افتاد
عالمی بین این دو حیران شد!
مثل آن کودکی که سرگرمِ
حل یک ماجرایِ مجهول است
پشت کنکور زندگی ماندهست
پیرمردے که سخت مشغول است!
من که با میل خود نیالودم
پیکرم را به خاک این دنیا
دستِ دیگر مرا ز من برچید
دستهایی غریب و ناپیدا!
گرچه با میل خود نبود اما
توے این بیکرانه غلتیدم
زیر گوشم یکی سخن میگفت
شاید آنجا بهشت را دیدم!
راستے این بهشت رویایے
توی خورجینِ خود چهها دارد؟
از سرابے که تشنهاش هستیم
خنجری بهر "نیچه"ها دارد!
من گرفتار دردِ "خیام"م
توی افسانههایِ سردرگم
راه دنیا و دینِ من گم شد
بعد خوردن ز دانهاے گندم!
دردهایی که روح آدم را
کمکَمک، کنجِ انزوا میخورد
آدمی را که بسته در خویش است
توے زندان، به قهقرا میبرد!
من کجاے زندگے هستم؟
سرزمینم کجایِ این نقشهست؟
در تئاترے که آخرش پیداست
نقشِ این مُرده، چندمین نقش است؟!
روزگاری تمام دنیا را
شکل یک دسته کرم میدیدم
دستهای در ردیف خاکےها
دستهای مثل کرم ابریشم!
آه کرمے که در قفس بودے
فکر کردی که زندگی کردی؟
زندگے مالِ کرم خاکے بود
تو فقط "بوفِکورِ" پر دردی!