سینه ام خسته زِ فریاد
نگاهم خاموش،
ازدلتنگیِ بسیار
سخن گَشته فراموش،
کوچه های بیکسی و مِحنت
در شهرِ سراسر نفرت،
بی فانوس،
ای دریغ از من و ما...
گریه ها مصنوعی ،
خنده ها گَشته فراموش
شهر در ظلمت و تاریکی
تُهی گشته زِ نور،
عشـــق را معنا نمی داند کسی
آن هم گشــته فراموش
چَشمِ من نم نم باران،
این رنجِ فراوان ،
بغض را سخت کشیدَ است در آغوش،
ای دریغ از من و ما..
چه گذشته ست مگر بر سرِ ما ؟
چه کســی می داند؟
چه کسی دردِ نهان سوزِ مرا می خواند؟
خَس و خاشاک منم،
تنِ ناپاک منم،
سینه ام خسته زِ فریاد
نگاهم خاموش
سخن بسیار است،
وای از آن دم که بخواهم دهنی باز کنم
پس عجب نیست
که پایانِ شبِ تار و سیه،
گشته زندانی در اندیشــه یِ خود،
پس عجب نیست
رهایی فراموش شده
در دوزخِ خاموشیِ خود،
ای دریغ از من و ما ،
وا اَسَفا...
نگاهم خاموش،
ازدلتنگیِ بسیار
سخن گَشته فراموش،
کوچه های بیکسی و مِحنت
در شهرِ سراسر نفرت،
بی فانوس،
ای دریغ از من و ما...
گریه ها مصنوعی ،
خنده ها گَشته فراموش
شهر در ظلمت و تاریکی
تُهی گشته زِ نور،
عشـــق را معنا نمی داند کسی
آن هم گشــته فراموش
چَشمِ من نم نم باران،
این رنجِ فراوان ،
بغض را سخت کشیدَ است در آغوش،
ای دریغ از من و ما..
چه گذشته ست مگر بر سرِ ما ؟
چه کســی می داند؟
چه کسی دردِ نهان سوزِ مرا می خواند؟
خَس و خاشاک منم،
تنِ ناپاک منم،
سینه ام خسته زِ فریاد
نگاهم خاموش
سخن بسیار است،
وای از آن دم که بخواهم دهنی باز کنم
پس عجب نیست
که پایانِ شبِ تار و سیه،
گشته زندانی در اندیشــه یِ خود،
پس عجب نیست
رهایی فراموش شده
در دوزخِ خاموشیِ خود،
ای دریغ از من و ما ،
وا اَسَفا...