توباران بهارانی ومن خشکیده پاییزم
تولبخندی به لب داری منم ازغصه لبریزم
تفاوت بین ما ، حتی زمین تا آسمان باشد
که میترسم ، براه عاشقی دل داده پرهیزم
پریشانم ازاین حال وهوای خودنمیدانم
چرامن همچو دیوانه ، به آغوشی بیاویزم
شراری بی سرانجامم کنون درمجمرافتادم
که با آن آتش خاموش وخاکستردرآمیزم
چنان گم گشته ی راهم میان منگی ذهنم
دگردرعشق وشیدایی گرفتاروغم انگیزم
شده دیوان شعرم واژه های تلخ وبی معنا
چرادربیتهای دبش وشورم غصه میریزم
نمیخواهم که محبوس ودگر آشفته دل باشم
دراین دریای بی ساحل به افکارم گلاویزم
عطایش را ببخشم برلقایش میروم ازشهر
دلم خالی کنم ازعشق پوشالی وبگریزم
s@rv
تولبخندی به لب داری منم ازغصه لبریزم
تفاوت بین ما ، حتی زمین تا آسمان باشد
که میترسم ، براه عاشقی دل داده پرهیزم
پریشانم ازاین حال وهوای خودنمیدانم
چرامن همچو دیوانه ، به آغوشی بیاویزم
شراری بی سرانجامم کنون درمجمرافتادم
که با آن آتش خاموش وخاکستردرآمیزم
چنان گم گشته ی راهم میان منگی ذهنم
دگردرعشق وشیدایی گرفتاروغم انگیزم
شده دیوان شعرم واژه های تلخ وبی معنا
چرادربیتهای دبش وشورم غصه میریزم
نمیخواهم که محبوس ودگر آشفته دل باشم
دراین دریای بی ساحل به افکارم گلاویزم
عطایش را ببخشم برلقایش میروم ازشهر
دلم خالی کنم ازعشق پوشالی وبگریزم
s@rv