با من از ماندن نگوئید


با من از ماندن نگوئید

با من سخن از ماندن نگویید اندوهی بی پایان من و شعرم را از پای درآورده است دلم می گیرد برای غربت شاعرانه ام میان شهری شلوغ از هارون مجبورم صدای سکوت‌ مردمانم را به جرینگ جرینگ سکه های قارونشاعر:عبدالله خسروی

با من سخن از ماندن نگویید
اندوهی بی پایان
من و شعرم را از پای درآورده است
دلم می گیرد
برای غربت شاعرانه ام
میان شهری شلوغ از هارون
مجبورم
صدای سکوت‌ مردمانم را
به جرینگ جرینگ سکه های قارون بفروشم
اجباراً انتخاب کرده ام ولو به اشتباه
مابقی عمرم را
با عذاب وجدان واژه هایم تنها باشم
و اکنون
تا بی نهایت در وطن آدم ها تنهایم
اینجا یوسف را به چاه نمی اندازند
یعقوب را می کشند
تا پسر کنعان، دیگر عزیز مصر نشود
گاه از یاد میبرم به تلخ
کجا متولد شدم!!؟
به گمانم
آدمها اینجا همدیگر را دور می اندازند
خسته ام از شما و
ریا و شعار و افترا
رهایم کنید بروم
ساعت انسانیت به وقت شما دو نیمه شب است ..
.....................................................
از مجموعه شعر : روزهای زندگی
شاعر : عبدالله خسروی (پسرزاگرس)

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


عکس های جنجالی و برهنه سارا و نیکا در استخر مختلط