زندگی نمیکنیم، میدویم به سوی مرگ
ناگهان صندلی و میزی زیبا میبینیم کنار این پیست مرگ دوانی و کسی نشسته بر صندلی ؛
مکس میکنیم... اگر نشستیم و چایی قند پهلویی کنار گل زری نشسته بر صندلی خوردیم
مرگ را بدنبال خودمان میکشانیم او میدود تا ما را پیدا کند
و درست در یک لحظه میتواند بیابد
آن هنگام که تشعشع طلایی چشمان آن زیبا روی را ....
چشم پوشیده ایم و حواسمان پرت روزمرگی شده است
ناگهان صندلی و میزی زیبا میبینیم کنار این پیست مرگ دوانی و کسی نشسته بر صندلی ؛
مکس میکنیم... اگر نشستیم و چایی قند پهلویی کنار گل زری نشسته بر صندلی خوردیم
مرگ را بدنبال خودمان میکشانیم او میدود تا ما را پیدا کند
و درست در یک لحظه میتواند بیابد
آن هنگام که تشعشع طلایی چشمان آن زیبا روی را ....
چشم پوشیده ایم و حواسمان پرت روزمرگی شده است