روشنایی های هدر رفته


روشنایی های هدر رفته

روشنایی های هدر رفته با رنگ و رویی مات همچون هاله ای از دود بر صفحه ی دیوار چون ابری نمایان شد چون خردسالی سالخورده ، نو جوانی پیر گویی بگوش ِ خویش با تشویش نجوا کرد لبهای او بر پهنه یشاعر:انوشیروان اخوان نیاکی

روشنایی های هدر رفته

با رنگ و رویی مات
همچون هاله ای از دود
بر صفحه ی دیوار چون ابری نمایان شد
چون خردسالی سالخورده ، نو جوانی پیر
گویی بگوش ِ خویش با تشویش نجوا کرد
لبهای او بر پهنه ی دیوار چون " دالی "
دهن وا کرد
تا خواستم حرفی بگویم یا بیاغازم
از حسب و حال و پرسش و پیغام
دیدم در آنجا نیست
همچون همیشه در وجود خویش
او را جستجو کردم
دیدم که خود چون سایه ای هستم
لبخند من چون " دال "
بر دیوار ِ مات ِ زندگی منقوش
بی حرف بهر گفتن
اما پای تا سر گوش
انگار دارم در دل جنگل
با گام های خسته می گردم
بر راهوار ِ توسن و آشوبکار ِ رود بنشسته
راه ِ گریز از چار سو بسته
آغوش دریا را پذیرایم
آنگاه آن شط شکایتگر
از سیلی جانانه ی امواج
پیش آید و خواند بخویشم گرم
زان پس
من مانم و دریا و اسب سرکش ِ امواج
و مطلع ِ دنیای دلخواه ِ بزرگم ، مرگ
در جای دیگر پیش روی خویش می بینم
خشم خدا را در گذرگاه بزرگم ، مرگ
اشباح می آیند
با گام های بی صدا با چهره ای سرشار از وحشت
آنگاه می میرم ولی ناگاه می بینم
آنجا تمام مردمان شاد و سبکبارند
آنجا تمام اسکلت ها با تمام چهره می خندند
انگار مرگ آغاز دنیای سرافرازی است
من
دلگرم در دنیای جاوبدم
چون دیگران رو پس نکردم تا ببینم در قفای من
در جوی نشت ِ زندگی دیگر چه آب تیره ای جاری است
من خواب هایم تیره چون سیلاب
هذیان ِ همزاد مرا همراه آورده است
می بینم آنجا باز
آغاز تکوین است
ناگه خدای قادر قهار
با کبریای جاودانش ، خشم عالم سوز
ابواب جنات نعیم خویش بر ما بست
و از بهشت خویش ما را راند
من بودم و همخوابه ام حوای شهر آشوب
مستحفظان سرنیزه هاشان رو به سوی ما
خط خروج و جاده ی بی آشیانی پیش روی ما
آنسو ترک در مدخل ِ خُلد خدا دیدم
شیطان رقیب کینه توزم روبروی ما
با نیشخند ِ دائمش وان تسخر ِ مشئوم
وآن نیشخند نیشتر مانند
بر من نگاهی کرد و خندان گفت :
دیدی ؟ ...
حوا و من درمانده و افسرده و مغموم
حتی نباید یا نشاید در قفای خویش
باغ ِ بهشت جاودان را دید
حتی نباید یا نشاید بر اسارت های خود خندید
این دست رشت ِ زشت ِ آدم
حلقه های محکم زنجیر تنهایی
از بام ِ سرد ِ زندگی تا شام ِ تار ِ مرگ
بر گردن و بر گُرده ی انسان فشارد چنگ
و بار دیگر زیستن در خاکدان تنگ
و بار دیگر چارچوب ِ بسته ی تکرار
و چهار فصل خسته ی هستی
و طعم ِ تلخ ِ عشق
و باز با حوای دیگر
در غمی دیگر شریک راستین بودن
و باز در خمخانه ها سر خَم به پیش پای خُم کردن
وانگه برای هیچ در هیچسوی بی در و دیوار
غوغا و جنگ و اشتلم کردن
در لحظه ی شیرین ترین ساعات شیدایی
خود را درون خویش گم کردن
و در تمام کوچه های بی خودی دنبال خود گشتن
و باز هم ابلیس با تلبیس دیرینش
در پهندشت ِ خشک ِ حسرت ها و عسرت های بی حاصل
با من زآزادی سخن گوید
با زهرخند تلخ و طعن ِ لعن مانندش
از مادرم گر راستی او مادرم باشد
یا من برای او پسر باشم
در روزهای کودکی آن روشنی های هدر رفته
رازی شنیدم راز مرموزی
او گفت :
در سایه ی خود گر توانی در تمام عمر سر کردن
آنگه توانی از پلی که اوهام را با مرگ پیوسته است
آسان گذر کردن
با سایه ها بودن
در سایه های سرد آسودن
شب وار از پس کوچه ها
تا دور دست ِ جلگه ها رفتن
با سایه ها خفتن
رازی است کز بابای پیرم ، مادرم آموخت
این راز چون میراث ِ پاک ِ پُر بها اینک
روشنگر ِ راه من است اینجا
این مرد ، این ویرانگر ِ بی نام
عمری است در پستوی شب مرده است
او شهر ِ شب را دوست می دارد
در شب
در زیر یک شولا توان خود را تماشا کرد
در شب تمام سایه ها با هم یکی هستند
در شب توان آسود
با رود
با اوهام
با هیچ


حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


تصادف خونین اتوبوس مسافربری با تریلی در جاده مهریز + وضعیت مصدومان