من در حصار منم؛
با صد نگاهبان،
از هنگ بی ترحم دزدان شبرویی که منم.
من در حصار منم؛
آونگ وار، رها در فضا و هیچ؛
تندیس بیقوارهای از حجم آرزو.
در کنج ناکجای نموری که در من است،
زنجیری از حروف،
در من تنیده است.
دستان زنگ بسته و چرکین واژهها،
بر جملههای سکوتم،
شلاق میزنند.
من، در میانهی این خانهی حقیر،
در زایش مکرر هر زخم،
در هر سقوط خشم،
در پرسمان من از من،
آغوش گرم تورا انکار میکنم.
هر شامگاه که نور ترانه خاموش است،
از اعتصاب عمیقی- شاید هزار سال-،
با قطرهای ز خیالی که خالی است، افطار میکنم.
این رسم ماندن است رفیقم،
بهانهایست؛
هر صبح ناگزیر،
تا بازجوی من،
در حال تفت درفشی در آتش است،
من در حصار من آغاز میشوم.
با صد نگاهبان،
از هنگ بی ترحم دزدان شبرویی که منم.
من در حصار منم؛
آونگ وار، رها در فضا و هیچ؛
تندیس بیقوارهای از حجم آرزو.
در کنج ناکجای نموری که در من است،
زنجیری از حروف،
در من تنیده است.
دستان زنگ بسته و چرکین واژهها،
بر جملههای سکوتم،
شلاق میزنند.
من، در میانهی این خانهی حقیر،
در زایش مکرر هر زخم،
در هر سقوط خشم،
در پرسمان من از من،
آغوش گرم تورا انکار میکنم.
هر شامگاه که نور ترانه خاموش است،
از اعتصاب عمیقی- شاید هزار سال-،
با قطرهای ز خیالی که خالی است، افطار میکنم.
این رسم ماندن است رفیقم،
بهانهایست؛
هر صبح ناگزیر،
تا بازجوی من،
در حال تفت درفشی در آتش است،
من در حصار من آغاز میشوم.