هرچه او را بیشتر سر می کِشی
شورِ آب است و جوابِ پرسشی!
شعله می افروزد و سر می کِشد
آتشِ سرگشتگی و سرکشی
مانده ای خود گردبادی دورِ او
یا به دست چرخ او در چرخشی
گاه باران می زند در اوج تیر
تیرباران می شوی با ترکشی
می نویسی مشق شب را تا سحر
تا پگاه دیگری در جوششی
این سیاهی ها که شورِش می کند
با سپاه مبهمی در کوششی!
گم شدن در پیچ پیچ کوچه ها
کوچ کردن تا ته بی دانشی!
با دم عیسی صلیبی ساختند
در گلستان طعم آتش می چشی
زندگی شاید هم آغوشی است با
درد و غم،بی کیشی و بی خواهشی
تا دلی آیینِ دل را پیشه کرد
پیش رو آیینه بود و بینشی
خواستم این شیوه را باور کنم
تا بشر زد آتشی در رویشی...
شورِ آب است و جوابِ پرسشی!
شعله می افروزد و سر می کِشد
آتشِ سرگشتگی و سرکشی
مانده ای خود گردبادی دورِ او
یا به دست چرخ او در چرخشی
گاه باران می زند در اوج تیر
تیرباران می شوی با ترکشی
می نویسی مشق شب را تا سحر
تا پگاه دیگری در جوششی
این سیاهی ها که شورِش می کند
با سپاه مبهمی در کوششی!
گم شدن در پیچ پیچ کوچه ها
کوچ کردن تا ته بی دانشی!
با دم عیسی صلیبی ساختند
در گلستان طعم آتش می چشی
زندگی شاید هم آغوشی است با
درد و غم،بی کیشی و بی خواهشی
تا دلی آیینِ دل را پیشه کرد
پیش رو آیینه بود و بینشی
خواستم این شیوه را باور کنم
تا بشر زد آتشی در رویشی...