بندر عباس


بندر عباس

نمی دانم چرا پایین نیامد آسمان آن دم همان ساعت که دختربچه با ضجه جگر را سوخت همان ساعت که جلادان حکمی تازه آوردند و در کسر زمان احکام اجرا شد و در کسر زمانی سوخت آتش آدمیت را و در کسر زمان سقفیشاعر:عمار نادمی(عماد)

نمی دانم چرا پایین نیامد آسمان آن دم
همان ساعت که دختربچه با ضجه جگر را سوخت
همان ساعت که جلادان حکمی تازه آوردند
و در کسر زمان احکام اجرا شد
و در کسر زمانی سوخت آتش آدمیت را
و در کسر زمان سقفی فرو آمد
همان سقفی که با خون جگر شد سایبان بی کسی هاشان
همان سقفی که کاخ آرزوی دخترک بوده ست
همان کاخی که کوخ زندگی شان بود
صدایش همچنان هی می گزد قلبم
یکی انسان نبود آنجا بگوید آخر ای آدم!
مَکَن ظالم! مَکَن خشت و بلوک بی نوایی شان!
مَکَن! کرّی مگر؟! این التماس افلاک را لرزاند
چه کرده آخر آن پیرزن مفلوک!
جنایت! اختلاس! یا احتکار ارز!
یا شاید حقوقش از نجومی ها ست!
نمی دانم! نمی دانم!
بِبُرّ ای پیل! تیغ اکنون به دست توست
ببرّ نان و نوای این فقیران را
ببرّ تا سرنوشت بُرّد امانت را
خدایی هست آن بالا که وقتش میرسد بر سر
خودش گوید که مستضعف وارث می شود آخر
و چه صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد!

"عمار نادمی"

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


سکانس خنده دار از سلمان نون خ که بویی از رمانتیک بودن نبرده / همه از خنده روده بر شدند!