دلم گرفته...
از خودم...
که با دستان لرزانم با قلب ترک خورده ام
خودم!؟
اری...
خودم..!
طناب دار را بر گردنمآویختم...
وچشمهایم رو به آسمانی سیاه!!
تا شاید نوری از فراسوی آن،
مرا رهایی بخشد...
ولی افسوس...!
چیزی جز سیاهی بر من پدیدار نشد...
من نیست شدم...
اری!من با طناب دار آویخته بر گلوی پر از بغضم،
در خود فرو رفتم...
و نفس های اخرم بود،
که یکی پس از دیگری،
پیکر بی جانم را رهسپار دیاری کرد
که شاید
در آن کسی در انتظار من باشد...
از خودم...
که با دستان لرزانم با قلب ترک خورده ام
خودم!؟
اری...
خودم..!
طناب دار را بر گردنمآویختم...
وچشمهایم رو به آسمانی سیاه!!
تا شاید نوری از فراسوی آن،
مرا رهایی بخشد...
ولی افسوس...!
چیزی جز سیاهی بر من پدیدار نشد...
من نیست شدم...
اری!من با طناب دار آویخته بر گلوی پر از بغضم،
در خود فرو رفتم...
و نفس های اخرم بود،
که یکی پس از دیگری،
پیکر بی جانم را رهسپار دیاری کرد
که شاید
در آن کسی در انتظار من باشد...