مرا ببخش که در آستانه سقوتم
از میان قله های آبی چشمانت
هراسان، هراسان
آهسته، آهسته
در میان کوه از ابهام
خاموشانه افتیدم ...
به دامن تنگ و سرد و
سخت زندگی ام ..
و نا امیدانه به فردا میدیدم ..
به فردای که سخت هولناک بود
شاخه های گل یآس در سپیده دم های
زندگی اش...
پژمرده بودند و
شعله های گرم آفتاب میان وجودم میرقصیدند ...
و من ..!
غرق امواج خروشان تنم شده بودم ..
روزگار چه ناجوان مردانه انتقام دردهایش
را حساب وار گرفت و
من خاموشانه نگاه کردم ....
بدون هیج حرفی ...
گریستم ...
گریستم ....
از میان قله های آبی چشمانت
هراسان، هراسان
آهسته، آهسته
در میان کوه از ابهام
خاموشانه افتیدم ...
به دامن تنگ و سرد و
سخت زندگی ام ..
و نا امیدانه به فردا میدیدم ..
به فردای که سخت هولناک بود
شاخه های گل یآس در سپیده دم های
زندگی اش...
پژمرده بودند و
شعله های گرم آفتاب میان وجودم میرقصیدند ...
و من ..!
غرق امواج خروشان تنم شده بودم ..
روزگار چه ناجوان مردانه انتقام دردهایش
را حساب وار گرفت و
من خاموشانه نگاه کردم ....
بدون هیج حرفی ...
گریستم ...
گریستم ....