حوا !
توخود می دانی
که من ازحرکتِ شبرنگِ
چشمانت هم می ترسم
چرا که فریفتنِ آدمی
مکرشیرینِ هزارساله ی توبود
درپشت آن مردمکهای مشکوکت
گویی که تیری شرنگ آلود
درکمان کشیده باشی
جرات نزدیک شدن به آن نیست
من با اینکه هزار بار
جنگلِ خشکِ دروغ را
دراثبات بی گناهی ام سوزاندم
ولی هنوز نتوانستم
نهالِ کوچکی از اعتماد
درباغچه ی دشوارِ دلت
سبز کنم
هی حوا !
تو فریفتن را
با غمزه نگاهت
و کشتن آدمی را
با یک اشاره چشمانت
از سادگی من داری
مغرور نباش
این زنجیرکه برگردنِ من می بینی
یادگاراسارت پدرم است
که خواست آدم باشم.
جمشید اسماعیلی
توخود می دانی
که من ازحرکتِ شبرنگِ
چشمانت هم می ترسم
چرا که فریفتنِ آدمی
مکرشیرینِ هزارساله ی توبود
درپشت آن مردمکهای مشکوکت
گویی که تیری شرنگ آلود
درکمان کشیده باشی
جرات نزدیک شدن به آن نیست
من با اینکه هزار بار
جنگلِ خشکِ دروغ را
دراثبات بی گناهی ام سوزاندم
ولی هنوز نتوانستم
نهالِ کوچکی از اعتماد
درباغچه ی دشوارِ دلت
سبز کنم
هی حوا !
تو فریفتن را
با غمزه نگاهت
و کشتن آدمی را
با یک اشاره چشمانت
از سادگی من داری
مغرور نباش
این زنجیرکه برگردنِ من می بینی
یادگاراسارت پدرم است
که خواست آدم باشم.
جمشید اسماعیلی